براش می‌نویسم: دلم شور میزنه! میترسم برنگردم... اولین بارم نیست که به همچین سفری میرم، ولی این بار نمیدونم چرا انقدر فکرای بد توی سرم میچرخه!

میگم: همین دیشب خواب دیدم رفتم قبرستون! دقیقا شب سه شنبه هم بود. بعدشم کل فک و فامیل رو تو خواب دیدم... 

همینطور که تایپ میکنم، بغض گلومو میگیره. چند بار پلک میزنم که اشکم نریزه.

جواب میده: چون الان من تو زندگیتم دلت نمیذاره از من دوربشی! دلحُره نداشته باش...

نمیدونم به اینکه "دلهره" رو با "ح" نوشته بخندم، یا به اینکه فکر میکنه دوری ازش برام مهمه!

به هرحال هنوز از فکر این سفر دلم آشوبه.