چرخ چرخ عباسی...
تو خیابونای اون شهر نمناک قدم میزدیم تا برسیم به ساحل سنگی. وزن هوای مرطوب رو روی شونههامون حس میکردیم! راهمون رو کج کردیم به سمت یه پارک خلوت و ساکت. یه خروس آهنی زنگ زده گوشهی پارک روی سکوی بتنی دایرهای، خیره شده بود به افق. نور خورشید نارنجی شده بود و این یعنی یکی دو ساعت دیگه هوا تاریک میشد! باید عجله میکردیم... چشمم افتاد به چرخ و فلک قدیمی و زهوار دررفتهای که یه گوشه از پارک خاک میخورد... از همون چرخ و فلکایی بود که وقتی بچه بودیم انقدر اصرار و التماس میکردیم تا آخرش بابا راضی میشد پول بده که بریم بچرخیم! مینشستیم تو اتاقکای کوچولوی آهنیش و قیژ قیژ صدا میداد و آهسته و خسته میرفت بالا... نه که برسه به ابرا یا انقدر بره بالا که مامان رو کوچولو ببینیم... ولی خب اون زمان سقف آسمون انگار کوتاهتر بود، ما حس میکردیم رسیدیم به ستارهها... بلند بلند شعر میخوندیم و میگفتیم: چرخ چرخ عباسی... خدا منو نندازی! اون زمان دلامون پاک بود، خدا به حرفمون گوش میداد و نمیافتادیم... اما حالا حتی همون لحظه که روی آسفالت چسبناک اون شهر قدم برمیداشتم هر ثانیه حس میکردم دارم پرت میشم.
غرق یه مشت خاطرهی قدیمی و دلگیر بودم که اون پیرمرد رو کنار چرخ و فلک دیدم. نشسته بود رو لبهی جدول و دود سیگار بهمنی که بین انگشتاش نگه داشته بود انقدر میرفت بالا که میرسید به ستارهها... تو دلم گفتم ببین چقدر بهش میاد صاحب این چرخ و فلکه باشه! همونقدر خسته و پیر... همونقدر پر از خاطرههای دلگیر!
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶ ساعت 22:8 توسط ف.دال
|