خیلی دلم میخواست موهامو با کلیپس ببندم، لباس آبی و دامن گل گلی صورتیم رو بپوشم، برای خودمم چایی بیارم، پامو بندازم رو پام و برای خودم یه خیار پوست بگیرم، بعد با زنی که تا حالا ندیدمش و دختری که ازش خوشم نمیومد، درباره‌ی اینکه چه جوری با شوهراشون آشنا شدن صحبت کنم و...

اما مامان میگفت موی باز بهتره! بنابراین باز هم لباس قرمزه رو پوشیدم، و باید بازهم در حالی که سعی میکردم قوز نکنم، به پایه‌ی میز یا گلای قهوه‌ای فرش زل میزدم، به هلویی که زنه با ولع میخورد یواشکی نگاه میکردم و آب دهنم رو قورت میدادم و تعداد قندهایی که هرکدومشون با چای میخوردن رو میشمردم! باید سکوت میکردم، وانمود میکردم که متوجه نگاه‌های خیره‌ی اون زن نیستم و اگر سوالی ازم میپرسیدن، شمرده شمرده و محترمانه جواب میدادم و ... هزارتا باید و اما و اگر دیگه! 

از اینکه نقش یه عروسک پشت ویترین مغازه رو بازی کنم متنفرم!