حقیقتا قیافه‌اش شبیه عکس شهدای روی دیوار یا رزمنده‌ها و بچه بسیجی‌های توی فیلم و کارتن‌ها بود. تمام مدت سرش پایین بود و بی‌نهایت شمرده شمرده و آروم حرف میزد! اولین سوالش درباره‌ی مرجع تقلید بود و بقیه‌ی سوال‌هارو فکر کنم راحت بشه تصور کرد! احساس میکردم تو مصاحبه‌ی قبل از اعزام به جبهه هستم.

مادرش همونجا از من جواب میخواد و می‌پرسه خب عزیزم نتیجه‌ی حرفاتون چی شد؟ از شدت خنده و حرص داشتم منفجر میشدم... خب تا بحال مادر هیچ کدوم از موارد قبلی تا این حد مشتاق و بامزه نبوده... دائم اسم منو میاورد و به نوزادش میگفت دعا کن بشه عروسمون...

+ میخواستم بگم هر وقت هر کدومشون میگه ما همیشه دعا میکنیم یه دختر پاک و خوب عروسمون باشه، یا وقتی میگن انشالله یه دختر نجیب و مومن مثل خودش بشه همسرش، تو دلم میگم از این آدم شوهر درنمیاد! چون من نه پاکم نه نجیب نه مومن... و بعد تک تک خطاهام از جلوی چشمم رد میشه و از خودم بیزار میشم.