ازش خوشم اومده بود ... قیافه و اخلاق و شیطنت خاصش !

بابا گفت زیاد میخندیده ! اداشو دراورد و بهونه گرفت و آخرش گفت هرجور خودت میدونی !

حتی حاضر نشد بره تحقیقات یا با پسره تنهایی حرف بزنه ... همش میگف برم چی بگم :/

یعنی به قدری احساس حمایت از طرف خانواده و آزادی تو انتخاب کردم که تا مرز خفگی پیش رفتم !

با این بهانه های چوسکی بابا نمیدونم آخرش چه بلایی سر آینده و زندگیم میاد !

بعدش هم که بخاطر اون همه توجهی که بابا برای زندگیم نشون داد ، نارحت شدم ، دعوا شد ! سر اینکه چرا ناراحت شدی ...

و اون روز من فهمیدم که اجازه ندارم ناراحت بشم :/

کلا باید سیب زمینی باشم ... کاری که واقعا از پسش برنمیام !