بیست و اندمین خواستگار
ازش خوشم اومده بود ... قیافه و اخلاق و شیطنت خاصش !
بابا گفت زیاد میخندیده ! اداشو دراورد و بهونه گرفت و آخرش گفت هرجور خودت میدونی !
حتی حاضر نشد بره تحقیقات یا با پسره تنهایی حرف بزنه ... همش میگف برم چی بگم :/
یعنی به قدری احساس حمایت از طرف خانواده و آزادی تو انتخاب کردم که تا مرز خفگی پیش رفتم !
با این بهانه های چوسکی بابا نمیدونم آخرش چه بلایی سر آینده و زندگیم میاد !
بعدش هم که بخاطر اون همه توجهی که بابا برای زندگیم نشون داد ، نارحت شدم ، دعوا شد ! سر اینکه چرا ناراحت شدی ...
و اون روز من فهمیدم که اجازه ندارم ناراحت بشم :/
کلا باید سیب زمینی باشم ... کاری که واقعا از پسش برنمیام !
+ نوشته شده در یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵ ساعت 12:26 توسط ف.دال
|