-|95|-

اعتراف میکنم بارها تو ذهنم کُشتمش و مغرضانه تو مراسم ختمش شرکت نکردم اما موقع تدفین ایستادم بالای قبر و با لبخند به پر شدن قبر از خاک، نگاه میکنم و به این فکر میکنم که چقدر ارث بهم میرسه؟! قبلا هروقت مرگش رو تصور میکردم با وجود اینکه بی‌نهایت ازش عصبانی بودم ناخودآگاه اشکم درمیومد! باید بترسم از این وضع... شنیدم که میگن وقتی مرگش رو تصور میکنید و گریه‌تون نمیگیره یعنی ازش متنفرین!

بیست و اندمین خواستگار

ازش خوشم اومده بود ... قیافه و اخلاق و شیطنت خاصش !

بابا گفت زیاد میخندیده ! اداشو دراورد و بهونه گرفت و آخرش گفت هرجور خودت میدونی !

حتی حاضر نشد بره تحقیقات یا با پسره تنهایی حرف بزنه ... همش میگف برم چی بگم :/

یعنی به قدری احساس حمایت از طرف خانواده و آزادی تو انتخاب کردم که تا مرز خفگی پیش رفتم !

با این بهانه های چوسکی بابا نمیدونم آخرش چه بلایی سر آینده و زندگیم میاد !

بعدش هم که بخاطر اون همه توجهی که بابا برای زندگیم نشون داد ، نارحت شدم ، دعوا شد ! سر اینکه چرا ناراحت شدی ...

و اون روز من فهمیدم که اجازه ندارم ناراحت بشم :/

کلا باید سیب زمینی باشم ... کاری که واقعا از پسش برنمیام !