هر سال این روزا وقتی صبح بیدارم میکنن و میدونم باید آماده شم که بریم تماشای هیئتا، استرس وجودمو میگیره. همش فکر میکنم چی بپوشم؟ چه جوری آرایش کنم که هم کم باشه و بابا عصبی نشه هم اگه آشنایی رو دیدم نگه قیافشو نگا...

اما یه زمانی یادمه شوق داشتم برم تو پیاده‌روهای شلوغ واستم و صدای طبل و زنجیر و داد زدن مرد میکروفون به دست قلبمو بلرزونه و ته دلم خوب یادمه آرزو داشتم تو اون ازدحام یه نفرو ببینم... حالا یه سال اون یه نفر میم پهلوانی بود... یه سال الف ح معصومی و... خلاصه میخوام بگم از یه سالی به بعد دیگه جای اون شوق رو استرس و حس بد گرفت و جای اون آرزو با آرزوی اینکه کاش هیچ آشنایی رو اونجا نبینم عوض شد!

امسال عینک دودی به چشمم زدم. اینجوری راحت میتونستم به چهره‌ی آدما بدون ترس از پشت یه قاب مستطیلی تیره نگاه کنم و بازم آرزوم این بود کاش هیچ آشنایی رو نبینم! بچه‌های دانشگاه، اینستاگرام، خواستگارای قبلی که لابد الان ازدواج کردن، دوستای قدیم، دشمنای جدیدو... اما خب بجاش تو پیاده رو هزارتا دختر جوون دیدم که شک ندارم آرزوشون دیدن یه نفر خاص تو اون جمعیت بود...