دلم لک زده واسه اون شبای تابستونی که تو حیاط میخوابیدم و لحاف خنک رو میکشیدم رو سرم و یه دقیقه بعد خواب بودم. مثل الان نبود که همه‌ی تخیلات و توهمات و تفکراتم یه ساعت قبل خواب بیاد بشینه بالا سرم. حتی لازم نبود سعی کنم ستاره‌ها رو بشمارم. آروم صداش میکردم و میگفتم مامان ستار‌ه‌هارو ببین.چقد زیادن! ولی خیلی وقته که آسمون انگار دیگه هیچ ستاره‌ای نداره.