از اولین جلسه بیش از حد بهم زل میزد. معذب شده بودم و سعی میکردم وانمود کنم متوجه نشدم... طوری نگاه میکرد که انگار منو میشناسه. کلافه بودم و حس میکردم تک تک سیم‌های قرمز و آبی آزمایشگاه داره میپیچه دور دست و پام! بعد کلاس، حلزونی راه رفتن سارا باعث شد دیر به آسانسور برسیم و مجبور باشم اون پسرک عینکی چاق هیز رو تو آسانسور هم تحمل کنم! انقدر عصبی بودم که شانسی یکی از دکمه‌ها رو زدم و بعد فهمیدیم بجای طبقه‌ی یک داریم میریم طبقه‌ی دو! در باز شد و ما بجای پیاده شدن، سه‌تایی به آدمای منتظر زل زدیم و گفتیم عه اشتباه اومدیم! باید بریم پایین! مرده بودیم از خنده... یکی نیست بگه آخه اون چهار تا پله‌ی زیرزمین تا طبقه‌ی اول آسانسور میخواد؟

فرداش تو اینستا فالو کرده بود. با خودم گفتم قطعا از من کوچیک‌تره. بیخیال بذار اکسپت کنم دلش شاد شه... حالا وقتایی که تو آزمایشگاه میبینمش با ذوق بهم نگاه میکنه و خنده‌ام میگیره. از بچگی شانسم همینجوری بود و این پسرک تپل چشم رنگی عینکی بی‌ریخت هم یکی از همون شانس‌های پوچ!