به من بگو این حقیقتا واقعیت نداره

تکیه داد به پشتی‌ خاک گرفته‌ی گوشه‌ی اتاق و گوشیشو چک کرد. پرسید درباره چی حرف میزدین؟ گفتم درباره اینکه من خیلی بدشانسم همه‌ی پسرای اطرافم منو بخاطر یه موضوع میخوان! گفت دیوونه‌ای؟ همه همینن! شک نکن این واسه همه هست... اصلا محاله با یه پسر باشی و ازت توقع نداشته باشه! بلند و کشیده تکرار کرد: مـــحـــاله! گفتم یعنی همه‌ی این دخترایی که با پسرا دوستن ... گفت همشون تجربشو داشتن! حاضرم بهت قول بدم.

میدونستم اونقدرا که مطمئن بود نمیشد درباره‌ی همه‌ی روابط انقدر قاطع قضاوت کرد ولی دلم آروم گرفت. پیش خودم فکر کردم سخت نگیر توام راست میگه دیگه دوستی همینه... کثافت کاری به اسم دوست داشتن هم جزئی از این روابطه.

بهش نگاه کردم مثل همیشه سرش تو گوشیش بود. از دفعه پیش که دیدمش، وقتی با آقای میم قهر کرده بود و میگفت دیگه هیچ وقت برنمیگرده، حالش بهتر بود. دنبال یه کافه‌ی خوب برای ملاقاتش با یه آدم جدید واسه بعدازظهر میگشت. یادم اومد چند وقت پیش درباره ملاقاتش با جانی دپ که حرف میزدیم بهم گفت وای نمیدونی چقدر از تو تعریف کرد! همش میگفت خواهرزاده‌ات چهره‌اش خیلی خاصه. اخلاقاش عالیه. خیلی معرکه‌‌اس حیف که کوچیکه! به اینجا که رسید جفتمون زدیم زیر خنده و گفتم حیف که خیلی سنش زیاده!

حیف که دیگه جانی دپ رو نمیبینم. دلم میخواست این بار که بهم نگاه میکنه به چهره‌اش دقت کنم تا بفهمم چرا فکر میکنه قیافه‌ام خاصه؟ لابد چون همیشه از نگاه کردن بهش فرار میکردم یا وقتی بعد کلاس برام یه لیوان آب سرد میاورد سرخ و سفید میشدم یا وقتایی که استاد سر به سرم میذاشت، من فقط خجالت زده میخندیدم، فکر کرده اخلاقام خاصه.... ولی خب در واقع همه‌ی اون لحظه‌ها من کسی جز خود واقعیم بودم چون هربار دلم میخواست دهن استاد رو پاره کنم تا دیگه باهام شوخی نکنه یا انقد به جانی دپ زل بزنم که بفهمم شباهتش با جانی دپ واقعا چیه که ناخودآگاه همچین اسمی روش گذاشتم!

ستاره ی گرم با طعم شکلات

عاجزانه تلاش میکردم ماشین رو بیارم تو پارکینگ که زنگ زد. سعی میکرد صداش خوشحال باشه و وقتی گفت میای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟ فهمیدم حالش خوب نیست.

نشستم تو ماشین گفت حالا کجا بریم؟ آرایش و لباساش مثل همیشه عالی بود. بعد کلی تفکر آخرش رفتیم کافی شاپ همکلاسیم جانی دپ. چشمش به من افتاد گفت خوش اومدین و خلاصه تحویلمون گرفت اما بیشتر از من خاله رو تحویل گرفت. گفت سیب دو نیم همینا! خیلی شبیهین! ولی نگاهاش به خاله جور دیگه‌ای بود.

کم آبروریزی و ضایع بازی درنیاوردیم. آخرش قبل برگشت خاله مجبورم کرد بهش پیام بدم و بپرسم این ظرفش واسه خودمونه؟ اونم کم لطفی نکرد و پرسید خالتون مجرده؟

تو راه خونه یواشکی به نیم رخش نگاه میکردم. من غم رو شونه‌هاش رو حس میکردم وقتی میگفت با آقای میم طبق معمول سر کوه رفتنش بحث کرده و واسه اینکه حرصشو دربیاره گفته امشب با دوستاش میره بیرون... من ستاره‌ی گرمشو رو پیشونیش میدیم وقتی هرجا میرفتیم خاطرخواه پیدا میکرد و درنهایت من میدونستم بختش برخلاف ستاره‌اش چقدر سرد و سیاهه...

قرار شد نگیم ازدواج کرده و جانی دپ نهایتا آی دی تلگرامشو خواست و معلوم نیست قضیه به کجا بکشه فقط امیدوارم جوری نشه که دیگه نتونم سر یه کلاس با جانی دپ بشینم! و جوری نشه که اون همه احترامی که بهم میذاشت، لیوانایی که بعد کلاس دلسوزانه برام پر از آب سرد میکرد و طرفداری‌ها و کلماتی که واسه مکالمه بهم یاد میداد و... دود شه بره هوا.

پیچ 60 درجه

منطقیش این بود که اون ساعت سر کلاس باشم و هرچندوقت یه بار یواشکی به چهره‌ی "جانی" یه نگاهی بندازم و مهربونی جلسه پیشش رو تو ذهنم مرور کنم! اما تو ارتفاعِ بام داشتم سر باز کردن داشبورد ماشین با یه نفر بحث میکردم و میگفتم: شهر از این بالا چقد قشنگه و وانمود میکردم که متوجه نگاه معنی‌دارش نمیشم!

آن مرد در یک روز گرم آمد!

وقتی وسط اون شلوغی، در اوج فداکاری لیوان یکبار مصرفشو داد به من و دکمه‌ی آب سرد کن رو واسم نگه داشت، دلم میخواست بدون توجه به اختلاف سنی زیادمون ازش بپرسم: با من ازدواج میکنی؟

اما یاد سوال صندلی داغیش افتادم: از چه پسرایی خوشتون میاد؟ گفتم از پسرای مهربون! و در جوابم گفت ببین همه‌ی پسرا با همه‌ی دخترا مهربونن! و کل پسرای کلاس با ذکر مثال و خاطره جوابشو تایید کردن!

بنابراین مهربونیش رو گذاشتم پای همون حرفش و فقط با نیش باز ازش تشکر کردم!

بی‌جنبه‌ترین آدمی که نسبت به مهربونی و حمایت و طرفداری و... میشناسم کسی نیست جز خودم! به‌گونه‌ای که بلافاصله بعد دیدن این رفتارا از یه جنس مخالف، تصمیم میگیرم با طرف ازدواج کنم و برام هیچ‌چیز دیگه‌ای مثل قیافه، سن، کار و... مهم نیست!