به من بگو این حقیقتا واقعیت نداره
میدونستم اونقدرا که مطمئن بود نمیشد دربارهی همهی روابط انقدر قاطع قضاوت کرد ولی دلم آروم گرفت. پیش خودم فکر کردم سخت نگیر توام راست میگه دیگه دوستی همینه... کثافت کاری به اسم دوست داشتن هم جزئی از این روابطه.
بهش نگاه کردم مثل همیشه سرش تو گوشیش بود. از دفعه پیش که دیدمش، وقتی با آقای میم قهر کرده بود و میگفت دیگه هیچ وقت برنمیگرده، حالش بهتر بود. دنبال یه کافهی خوب برای ملاقاتش با یه آدم جدید واسه بعدازظهر میگشت. یادم اومد چند وقت پیش درباره ملاقاتش با جانی دپ که حرف میزدیم بهم گفت وای نمیدونی چقدر از تو تعریف کرد! همش میگفت خواهرزادهات چهرهاش خیلی خاصه. اخلاقاش عالیه. خیلی معرکهاس حیف که کوچیکه! به اینجا که رسید جفتمون زدیم زیر خنده و گفتم حیف که خیلی سنش زیاده!
حیف که دیگه جانی دپ رو نمیبینم. دلم میخواست این بار که بهم نگاه میکنه به چهرهاش دقت کنم تا بفهمم چرا فکر میکنه قیافهام خاصه؟ لابد چون همیشه از نگاه کردن بهش فرار میکردم یا وقتی بعد کلاس برام یه لیوان آب سرد میاورد سرخ و سفید میشدم یا وقتایی که استاد سر به سرم میذاشت، من فقط خجالت زده میخندیدم، فکر کرده اخلاقام خاصه.... ولی خب در واقع همهی اون لحظهها من کسی جز خود واقعیم بودم چون هربار دلم میخواست دهن استاد رو پاره کنم تا دیگه باهام شوخی نکنه یا انقد به جانی دپ زل بزنم که بفهمم شباهتش با جانی دپ واقعا چیه که ناخودآگاه همچین اسمی روش گذاشتم!