منطقیش این بود که اون ساعت سر کلاس باشم و هرچندوقت یه بار یواشکی به چهره‌ی "جانی" یه نگاهی بندازم و مهربونی جلسه پیشش رو تو ذهنم مرور کنم! اما تو ارتفاعِ بام داشتم سر باز کردن داشبورد ماشین با یه نفر بحث میکردم و میگفتم: شهر از این بالا چقد قشنگه و وانمود میکردم که متوجه نگاه معنی‌دارش نمیشم!