از پشت این شیشهی کثیف
توی حیاط کوچیک و بهم ریختهی اونجا، بین دیگهای بزرگ غذا و سبد ظرفهای کثیف، واستاده بودن و گپ میزدن! هوای سرد از آستینای لباس مشکی نازکم میرفت بالا و نفوذ میکرد تا مغز استخونم یا وسط سلولهای مغزم! گفتم میشه سوییچ رو بدین من برم تو ماشین؟ ماشینو پارک کرده بود تو کوچه پشتی... صدای تق تق کفشای قهوهایم میپیچید توی سکوت کوچه... یه کوچهی باریک و تاریک، با خونههای قدیمی حیاط دار. شبیه کوچههای محلهی قدیمی مون... نور لامپ کم مصرفی که دم در یک سوپر مارکت کوچیک آویزون شده بود، پخش میشد روی شیشهی کثیف ماشین... خیره شده بودم به قفسهی زنگ زدهی چیپس و پفکهاش... یاد سوپر مارکت دم در مدرسهی ابتداییمون افتادم... ذوق زنگ آخر و خرید ژلههای کوچیک 25 تومنی و بستنی میوهایهای 100 تومنی و بستنی زمستونیهای 50 تومنی! صدای کفشهای کتونی که گم میشد بین جیغ و داد بچههای توی کوچه، به دوش کشیدن کولههای پر از کتاب و رد شدن از جلوی پارک و مغازهی لوازم التحریری پوریا و پاککنهای شکل دار قلبی و توت فرنگی و عروسکیش یا برچسبهای بزرگ و کوچیک و رنگی رنگیش...
صدای آژیر یه ماشین از ته کوچه میومد و خیال قطع شدن هم نداشت. نور سفید لامپ کم مصرف روی شیشه پخش میشد و من دلم نمیخواست از خاطرههام جداشم... دلم نمیخواست ساعت بره جلو... دلم نمیخواست صدای آژیر قطع بشه... دلم میخواست زمان کش بیاد و من دونه دونهی خاطرههامو گردگیری کنم و هی آه بکشم و نه دلم بخواد برگردم به گذشته، نه دلم بخواد برم به آینده.
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۶ ساعت 22:42 توسط ف.دال
|