فکر میکردم سفر می‌تونه حالمو بهتر کنه، وسط این روزای یکنواخت و خسته‌کننده لازم بود یه چند روزی به خودم استراحت بدم. ولی وقتی تو پیچ و خم جاده‌ای که از وسط درختای سبز بلند می‌گذشت، تاب میخوردیم حس میکردم هوای گرفته‌ی جنگل داره خفه‌ام میکنه، سایه‌ی درختا انگار چنگ مینداخت دور پاهام و بوی دود و نم خاک وحشیانه تو مغزم می‌چرخید... یاد اون قدیما افتادم که وقتی می‌رسیدیم جنگل سرتاپا چشم میشدم و دلم میخواست همه‌ی درختا رو باهم بغل کنم، از دیدن اون همه رنگ سبز به وجد میومدم و بوی نمناک هوا رو با ولع میکشیدم تو ریه‌هام. بابا آهنگ رو بلند میکرد و صدای حمیرا میپیچید تو ماشین: جاده‌های شمال محاله یادم بره...

چی شد یهو اون همه ذوق؟