جای اون، بالاتر از ستارههاست
وقتی احسان علیخانی گفت ولادت امام حسن مجتبی مبارکتون باشه، مامان صورتش سرخ شد اشک تو چشماش حلقه زد و گفت یادته؟ سال پیش تو همچین شبی مامانبزرگ رفت...
و من یادم بود. وقتایی که اشک میریختم نه فقط برای از دست دادن مادربزرگم، نه فقط بخاطر غصهی مامانم، بلکه بخاطر ترس از روزی که من باشم و ... |نمیگم چون هیچوقت دلم نخواسته درباره ترسهای بزرگم بنویسم و حرف بزنم|
یه وقتایی به گذشته فکر میکنی و میبینی خیلیها نیستن و رفتن. تو یه روز، در کثری از ثانیه و تو یه چشم بهم زدن، همون لحظهای که یه ثانیه قبلش تو خوشبخت و شاد و بیخیالی و یه ثانیه بعدش بدبختترین آدمِ رویِ کرهی زمین! نیستن و رفتن به معنای واقعی و بدون بازگشت! نه مثل کات کردنا و قهرایی که بعدش میگیم فلانی رفت...!
سالِ پیش، همچین شبی، مامانبزرگ رفت.
+ نوشته شده در شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۶ ساعت 0:8 توسط ف.دال
|