در جوار سپیدار
شبیه درخت سپیدار بود، قد بلند، درشت هیکل با پوستی شفاف و مهتابی رنگ... موهای سفیدی که لابهلای موهای مشکیِ کمپشتش جا خوش کرده بودن و ریش بیعیب و نقصی که صورتش رو قاب گرفته بود، جذابیتش رو چند برابر میکرد. گه گاهی از دور میدیدمش، آروم بود و سنگین و کم حرف...
من اون روزها توی هشتپا کار میکردم و سپیدارِ زیبا یکی از مشتریهای اونجا بود... دختر کم سن و سالِ بیتجربهای بودم که با اولین نگاه بهش دل دادم، به کسی که نمیشناختمش و جمعا شاید فقط دو سه باری دیده بودمش... دست خودم نبود، هر دختری که یک بار میدیدش مجذوبش میشد... ولی اون مثل گردنبند زیبای گرون قیمت پشت ویترین یک طلافروشی، راحت به دست نمیومد چون بالاتر از بقیه بود چه از نظر ظاهر چه از نظر ثروت...
چند سالی گذشت و یکی دو ماه پیش اتفاقی پیج اینستاش به چشمم خورد، تعداد فالورهاش زیر ۱۰۰ بود، با خودم فکر کردم حتما فقط آشناهارو قبول میکنه با این حال بعنوان تیری در تاریکی درخواست دادم و قبول کرد! نه تنها قبول کرد بلکه پیام هم داد، بهم میگفت به عکسات میخوره ۱۸ سالت باشه و وقتی فهمید ۲۷ سالمه گفت باید ببینمت تا مطمئن بشم! میدونستم احتمالا در برابرش احساس سرخوردگی و حقارت میکنم ولی با این حال قبول کردم هم دیگه رو ببینیم چون به هرحال گاهی آدم برای رسیدن به چیزی که دوستش داشته باید دلش رو به دریا بزنه حتی اگر احتمال غرق شدنش باشه...
هوا تاریک بود و گرم... صدای برخورد پاشنهی بلند کفشهام با آسفالت، سکوت کوچه رو خراش میداد... استرس داشتم... بهم زنگ زد و گفت رسیده سر کوچه! وقتی اسم ماشینش رو گفت از اونجا که نمیدونستم دقیقاً چیه، به خودم دلداری دادم که نترس از رو قیافه پیداش میکنی... سر کوچه ماشین مدل بالایی با چراغهای روشن ایستاده بود که پشت فرمونش چهرهی آشنا و جذاب سپیدار جلب توجه میکرد...
ترکیب بینظیرِ بوی چرمِ صندلیها با بوی سیگار، از استرسم کم میکرد... هنوز مثل گذشته آروم بود و چهرهاش درست مثل چند سال پیش. فقط شاید تعداد موهای سفیدش بیشتر شده بود...
خونهاش فقط یکی دوتا خیابون با ما فاصله داشت... وقتی توی آسانسور کنارش ایستاده بودم مثل فنجونی کنار فیل بودم! حتی با وجود کفشهای پاشنه داری که پوشیده بودم برای اینکه بهتر ببینمش باید کمی گردنم رو کج میکردم... بهم نگاه کرد و با خنده گفت واقعا کوچولوییها... گفتم:"نه تو زیادی بزرگی! ببین سرت داره میخوره به سقف آسانسور!" لباس مشکی که پوشیده بود رنگ زیبای پوستش رو به رخ میکشید و لبخندِ روی صورتش شکیل و زیبا بود... معذب بودم! حس میکردم من برای این آدم زیادی کم و کوچیکم... اون هم نه فقط از نظر هیکل و جثه...
دیوارهای خاکستری رنگِ خونهاش و نور لایت و کمحالی که به فرشِ سفید و کوچیکِ وسط پذیرایی میتابید، دقیقا برازندهی چهره، استایل و شخصیت خودش بود!
چند باری با شیطنت لپم رو کشید و بهم گفت "کوچولو! موهات خیلی قشنگهها" سر انگشتهای دستش مثل دستهای ظریفِ یک زنِ اشراف زاده، نرم بود! چند دقیقه بعد وقتی دستش رو لا به لای موهام حرکت میداد و دربارهی روابطش حرف میزد فهمیدم از ترنس گرفته تا زن متأهل به هیچ کس رحم نکرده و با همه رابطه داشته! میگفت دلش نمیخواد کسی بهش وابسته بشه و طرفدار روابط آزاده... روابطی بدون قید و بندهای دست و پاگیر... که البته منظورش چیزی به اسم تعهد بود!
بعد از اون دیدار فهمیدم بعضی آدمها هرچقدر هم که از دور ارزشمند و گرون به نظر برسن، وقتی بیشتر بشناسیشون میبینیچیزی نیستن جز تیکه آهنِ ارزون قیمتی که با لایهی نازکی از طلا آبکاری شده!