رهایی از چنگ یک هیولا
همون اوایل شروع به کارم فهمیدم هشت پا فقط یک ساختمون پیچ در پیچِ قدیمی و پرهیاهو نیست بلکه یک هیولاست! اما با این حال چهار ماهِ سخت و خسته کننده توی شکم این هیولا جنگیدم، برای فراموش کردن مشکلات خونه، برای یاد گرفتن چیزهای جدید، برای ارتباط با آدمهای غریبه و برای طاقت آوردن زیر بارِ همهی دردهایی که روی دلم سنگینی میکرد!
هشت پا من رو بزرگ کرد. اما نه مثل یک مادر دلسوز و مهربون، شبیه یک معلم سختگیر و بداخلاق و این اواخر حتی شبیه یک حاکم ظالم و بیرحم! تمام این چهار ماه من کنار بقیهی آدمهای بیپناه و دردمندی که مثل من توی شکم هشت پا گیر افتاده بودن، زندگی کردم... کنارشون خندیدم، براشون گریه کردم، پا به پاشون تلاش کردم و برای بیپولیهاشون، تبعیضها، ظلمها و بیعدالتیهایی که در حقشون میشد غصه خوردم! و درنهایت آدمهای بیشیله پیلهی هشت پا من رو تبدیل کردن به یک آدم اجتماعیتر، خوشبرخوردتر و پرتحملتر... آدم جدیدی که تونست روی همهی بیمهریهای بابا چشم ببنده و درحالی که هنوز کبودیهای روی بازو و بدنش خوب نشده، به خودش، به بابا، به مامان و به زندگی طوفانیمون فرصتی دوباره بده برای آشتی!
با همهی اینها بخاطر اتفاقات چند روز گذشته، بخاطر ظلمی که مدیران بیمنطق و فرصتطلبش تمام این مدت بهم تحمیل کردن، فردا میرم که با ماهیهای زندانی توی شکم هشت پا برای همیشه خداحافظی کنم و بعد از چهار ماهِ طولانی و پرماجرا از اون زندان پیچ در پیچ آزاد بشم...