بر باد رفته

سر به سر نوجوون 18 ساله‌ی کلاس میذاشتن که چرا دوست دختر نداری؟ اون طفلی هم میگفت تا 25 سالگی به نظرش زوده چون اینجور روابط همش بچه بازیه! خواستم بگم آفرین چه پسر خوبی که یهو سوزی بهش گفت: You are unhealthy. پسرک شوکه شد و کلاس رفت روی هوا.

وسط بحث که استاد نظر "مستر درایور" رو درباره‌ی دوست دختر پرسید، اون توضیح داد که چون خودش یه بار تجربه‌ی بدی درباره‌ی این موضوع داشته به نظرش اصلا خوب نیست و همون بهتر که اینجور روابط رو تجربه نکنی. از ادامه‌ی صحبتاش فهمیدیم که طرف از فامیل‌های دورشون بوده و نهایتا وقتی باهم برای آینده به تفاهم نرسیدن جدا شدن.

حال و روزم از دیشب بخاطر حرفای "عین کاف" داغون بود. با این بحث‌ها و جواب‌ها بیشتر بهم ریختم و بعد کلاس با یه خداحافظی کوتاه پریدم بیرون. فقط از اینکه اون پسرک 18 ساله‌ی عاقل و فهمیده رو دیگه نمیدیدم ناراحت بودم.

وقتی لم دادم روی صندلی کرم رنگ دالی، یه جورایی دلم میخواست بزنم زیر گریه. این بار نه فقط بخاطر غمی که از دیشب روی دلم سنگینی میکرد بلکه شاید بخاطر اینکه فکر میکردم تک پسر ته فنجون رو پیدا کردم اما اعترافاتش درباره‌ی دوست دختر سابقش همه‌ی محاسباتم رو ریخت بهم!

صدای آهنگ رو زیاد کردم و زیرلب غر زدم که اه بازم این آهنگ تکراری لعنتی! چرا هربار آهنگا از اول لیست پلی میشه؟ 

یونی فرم مجهول

بعد کلاس رفتم دفتر ثبت نام که بپرسم اگه چندماهی نیام، بازم بعدا باید برای ادامه آزمون تعیین سطح بدم؟ وقتی از دفتر اومدم بیرون چشمم افتاد بهش که داشت برمی‌گشت. لابد وقتی منو تو اتاق دیده پشیمون شده و برگشته. یادمه دومین جلسه‌ی کلاس هم وقتی من واسه ثبت‌نام رفته بودم و منو اونجا دید، برگشت و رفت. نمیشناسمش و نمیدونم چرا ازم فرار میکنه... حتی وقتی داشت ارائه میداد به چشمای افسانه زل می‌زد اما یه نیم نگاهم سمت من ننداخت! راستش یکم حرصم گرفت... تو دلم گفتم یعنی این دختری که هیچ وقت حتی یه کرم به صورتش نمیزنه، مشخصه چقدر سنش زیاده و اخلاق و رفتارش مثل یه کاکتوس با خارهای گنده‌است، از من بهتر و جذاب‌تر و دوست‌داشتنی‌تره؟ حتی وقتایی که استاد سوال می‌پرسه و من جواب میدم، متوجه میشم که چقدر کوتاه و با استرس نگاهم میکنه. گرچه باید به این خاطر ازش ممنون باشم، شاید درک میکنه اینجوری سرهم کردم کلمات انگلیسی برام راحت‌تر می‌شه و استرسم کمتر...

مزخرف‌ترین خصوصیتم اینه که همیشه تو رفتار و برخوردهای دیگران دنبال نشونه یا دلیل می‌گردم. مثلا از اول تا آخر جلسه فکر می‌کردم از اینکه امروز با یونی فرم محل کارش اومده هدف خاصی داشته؟ گرچه نهایت هوش و ذکاوتم رو به خرج دادم ولی بازهم نفهمیدم اون پیراهن سفید و کت‌شلوار مشکی با سرآستین‌های زرد و نشونه‌های روی دوشش لباس فرم کدوم سازمان یا کدوم شغله! یا از کلاس تا خونه دائم فکر میکردم تأمل و مکثش بیرون موسسه و آهسته اومدنش پشت سر من تا زمانی که خودمو پرت کردم داخل دالی علت خاصی داشته؟ نکنه می‌خواسته یه حرفی بزنه...

خلاصه همه‌ی این فکرها و خستگی و خوابالودگی باعث شد امروز کلاسو نرم، چون حوصله نداشتم دوباره تو رفتارهای مرموز مرد سبزه‌ی هیکلی خوش اخلاقی که نمیشناختمش دنبال دلیل و منظور بگردم. و چهارشنبه آخرین جلسه‌اس...

+ احمقانه‌اس ولی بعضی وقتا فکر می‌کنم نکنه این همون چشمی هستش که اون پیرزن گفت دنبالته؟ یا اون تک پسری که منتظرشم؟ ولی خب بعضی وقتاهم کلا نا امید میشم و میگم شاید تفاله‌های ته فنجون اونقدراهم باهوش نیستن که بتونن آینده رو پیشبینی کنن...