ماجرای شوم هیدن من!

اوایل شهریور بود که بهم پیام داد و گفت: قبل اینکه برم بیا ببینمت برای خداحافظی. چند روز بعد برای دیدنش رفتم دانشگاه، اول راهرو منتظرش ایستاده بودم و همینطور که به سمتم میومد به سال‌هایی که باهم گذروندیم فکر کردم. میدونستم میخواد بره ولی فکر نمیکردم به این زودی!

به جعبه شیرینی توی دستش نگاه کردم و گفتم: فافا واقعا میخوای بری؟ یعنی دیگه نمی‌بینمت؟ سرش رو تکون داد و گفت همیشگی که نیست، هر چند وقت یه بار سر میزنم. بغلش کردم و با خودم فکر کردم که حتما دلم براش تنگ میشه! برای صورت بدون آرایشش و برای خاطراتمون، یا حتی برای دعواهامون!

درسته که من تقریبا با همه دوستم! حتی با اونایی که ازشون خوشم نمیاد! ولی تا جایی که یادمه هیچ وقت تو پیدا کردن یه دوست صمیمی آدم موفقی نبودم. دوستی‌های سطحیم با بقیه هم بخاطر روابط اجتماعی خوبم یا داشتن محبوبیت و شخصیت برونگرا نبود! بیشتر میشه گفت دلیلش ترس همیشگی از داشتن دشمن یا تنهایی و یا عدم اعتماد به نفس برای ابراز احساساتم به بقیه بوده.

اما دوستی و صمیمیتم با فافا تا حدودی جزء موفقیت‌هام در کارنامه‌ی دوست‌یابیم محسوب میشد! نه بخاطر اخلاق یا شخصیت عالیش، چون نه تنها اخلاق مزخرفی داشت بلکه زیاد هم پیش بقیه محبوب نبود! اما خب تنها دوستم بود که یکم سرش به تنش می‌ارزید! تیزهوش بود و معدل الف، مامان باباش و کل فک و فامیلشون دکتر مهندس بودن و مایه‌دار و خب انقدر خرخون بود که همیشه جزوه‌های کامل داشت و از همه مهمتر همگروهی فوق‌العاده‌ای برای پروژه‌ها بود و تنها کسی که برای تولدم کادو میخرید!!!

و حالا باید با این تنها دوستم خداحافظی میکردم چون میخواست بره سوئیس! البته برای من بد نمیشد، میتونستم پیش بقیه پز بدم دوست صمیمیم سوئیسه! بعد هم درباره‌ی آب و هوای اونجا، هزینه‌های زندگی، فرهنگ آدماش و... اظهارنظر کنم و ضمن این‌ها یه موضوع جدید برای بحث‌های خاله‌زنکی‌مون پیدا میشد! چون میتونستیم همگی باهم به حال فافای خوشبخت در سوئیس حسرت بخوریم و برای حال و روز خودمون در ناف ایران، متاسف بشیم!

بیرون دانشکده یه صندلی برای نشستن پیدا کردیم. همینطور که از محتویات چمدونش، وزن قابل قبول بار برای هواپیما، محل اقامتش در اونجا و... تعریف میکرد من به فاصله‌ی بینمون فکر میکردم! یک وجب اون طرف‌تر نشسته بود و دنیاش با دنیای من بی‌نهایت متفاوت! زندگی یا حتی سفر کوتاه به خارج از کشور برای من یه رویا بود و برای اون یه انتخاب یا یک گزینه!

فافا گفت صبر کنیم تا پری هم بیاد بعد شیرینی بخوریم! دندونامو با حرص بهم سابیدم! نمیخواستم باور کنم من تنها دوست صمیمیش نیستم بعد هم حسودوارانه با خودم فکر کردم بقیه دوستاش رو از من بیشتر دوست داره! چرا باید منتظر پری میموندیم؟ چرا اون روز که قرار بود برای آخرین بار بریم گردش باید فری رو هم باخودمون میبردیم؟

در هر صورت بالاخره پری هم اومد و از شیرینی‌ها رونمایی شد. بعد فافا طی یک اقدام دست و دل‌بازانه تصمیم گرفت شیرینی‌های باقی‌مونده‌‌ی توی جعبه رو بده به نگهبان و راه افتاد سمت اتاقک نگهبانی. پری هم گوشیش زنگ خورد و مشغول صحبت شد. و خب درست اینجا بود که یه اتفاق عجیب افتاد و از یک معمای قدیمی رونمایی شد!

با نگاه فافا رو که سعی داشت شیرینی‌هارو به نگهبان قالب کنه دنبال میکردم که یه صدای ضعیف پسرانه از پشت سر صدام زد: ببخشید خانوم دال؟

_ادامه دارد! :/ _

19

ــ واست یه امر خیر پیدا شده، با من حرف زد. بهم زنگ بزن!

 

شیفته‌ی این اس دادناتم رفیق :))

من که میدونم در عرض سه ثانیه طرفو پروندی :))