قفسی برای یک مرغِ مغرور
دراز کشیدم روی تخت بنفشم، صدای شدید و ترسناکِ رعد و برق قلبم رو میلرزونه و هرازچندگاهی اتاق رو روشن میکنه طوری که انگار مامور زندان با چراغ قوه تک به تک سلولهای کوچیکمون رو چک میکنه تا ببینه خوابیم یا بیدار! من بیدارم... بیدار و دلتنگ! بیدار و فکر فرار از قفس...
چند روزه دلم لکزده برای دیدنش، شیطنتهاش، نوازشهاش و... با این وجود همین پنج دقیقه پیش از روی لجبازی بهش گفتم نمیام! و مهم نیست چقدر دلم میخواد فردا پیشش باشم، نمیرم چون باید این روزا بیشتر ازم خبر میگرفت! نمیرم چون مثل قبل با ذوق و شوق اصرار نکرد... نمیرم چون وقتی میخوای از قفس امنی که بهش عادت کردی فرار کنی باید خیلی بیشتر از اینها انگیزه داشته باشی... باید مطمئن باشی اونی که میخواد بهت پناه بده خیلی بیشتر از اینها مشتاقه... نمیرم چون یک بچهی لجوجِ اخمالوی تخس توی وجودم بهم میگه مهم نیست چقدر دلتنگی، فقط باید خیلی جدی برای پیروز شدن، نقش آدمهای بیتفاوت و نهچندان مشتاق رو بازی کنی! و بعد یک پیرزن غرغروی دوراندیش بهم گوشزد میکنه که خودتو لو نده دختر! وقتی بفهمه مشتاقشی عین ماهی از کَفِت سُر میخوره و میره! اصلا مگه تَهِ دوستداشتنهای این روزا همین نیست؟ همین که وقتی میفهمه دلت باهاشه،دلسرد میشه...؟
حالا صدای بارون به غرشهای آسمون اضافه شده و من دارم به این فکر میکنم که "لجبازی" در طول تاریخ تا به امروز، قاتل چندتا عشق بوده؟ جلوی گفتن چندتا دوستت دارم رو گرفته؟ چند قرار عاشقانه رو کنسل کرده؟
و میدونم اونچه که لجبازی، غرور، تظاهر و احتیاط به سر آدمها میارن خیلی وحشتناکه! چه رفتنهایی که میتونست با یک کلمه تبدیل به موندن بشن... چه دوستیهایی که میتونست سالها دووم بیارن... و چه دوستت دارمهایی که میتونست جوابشون "منم همینطور" باشه...