ادامه‌ی این پست: کلیک

چندروز بعد از عاشورا و تاسوعا، درحالی که تقریبا همه‌ی وسایل توی خونه‌ی جدید چیده و مرتب شده بود و بالاخره بعد از یک اسباب‌کشی خسته‌کننده و چندین روز شلوغی و بهم‌ریختگی، زندگی به روال عادی برگشته بود، خانواده‌ی ط دوباره زنگ زدن و قرار جلسه‌ی دوم خواستگاری گذاشته شد! بیشتر از هروقت دیگه‌ای مضطرب بودم چون فکر میکردم این جلسه و حرفایی که قراره زده بشه خیلی تعیین کننده‌است. بابا همچنان قهر بود و خط اخم روی پیشونیش در عرض این چند روز انقدر عمیق شده بود که مطمئن بودم با هزار بار بوتاکس هم نمیشه اون خط‌های لعنتی رو از چهره‌اش محو کرد! و من همچنان به قدری بابت موضوع دانشگاه و کار و دخالت‌های بابا عصبانی بودم، که حتی از شدت انزجار و نفرت نمیتونستم به چهره اش نگاه کنم چه برسه به آشتی کردن یا باز کردن سر صحبت. بیشتر از یک یا دو هفته از بحثمون میگذشت و توی اون مدت به جز سلام اون هم از سر اجبار دیگه هیچ کلمه‌ای بینمون رد و بدل نشده بود و بابا به خاطر این اوضاع یا به قول خودش بخاطر اینکه من باد کردم و بهش محل نمیدم روز به روز عصبانی‌تر میشد طوری که حالا دیگه با مامان هم قهر بود و من روز به روز متنفرتر و افسرده‌تر و بی‌حوصله‌تر! تو تمام روزهایی که گذشته بود و بعد از اون اقدام مضحکم برای خودکشی، شب و روز به بهانه‌ی خواب پناه میبردم به تختم و از اتاق کمتر بیرون میومدم و انقدر میخوابیدم که خودم خسته می‌شدم. و البته توی چند ساعتی که بیدار بودم هم فقط به راهی برای فرار و خلاصی از شر بابا فکر میکردم. انواع راه‌ها از فرار و خودکشی گرفته تا کشتن بابا و یا تن دادن به یک ازدواج! حالا با تماس دوباره‌ی خانواده‌ی ط آخرین راه انقدر توی ذهنم پررنگ شده بود که دائم با خودم فکر میکردم بیخیال همه چی بهش جواب مثبت میدم و اگر دیدم نمیتونم دوستش داشته باشم طلاق میگیرم و بعد دیگه میتونم مستقل باشم، میتونم به بابا سرکوفت بزنم که تو زندگیم رو خراب کردی و بعد هرچی از دهنم درمیاد بهش بگم و همه‌ی عقده‌های این چندسالم رو با غیض و فریاد توی صورتش تف کنم و دیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نبینمش، یا شاید هم پسره خوب از آب دراومد و بالاخره بهش علاقه‌مند شدم و کنارش موندم و با بی‌محلی به بابا یا قطع رابطه گذشته‌هام رو فراموش کردم!!! گاهی خودم از فکرایی که وحشیانه توی سرم موج میزد میترسیدم و بعد سرخودم فریاد میزدم احمق اگه پسره طلاقت نداد و بدبخت‌تر از قبل شدی چی؟ حرف مردم چی؟ مامان چی؟ دلت برات تنگ نمیشه؟ و...

به هرحال روز موعود رسید و من همچنان با افکار وحشتناک توی مغزم درگیر بودم، روسری تیره رنگی رو انتخاب کردم و با انگشتای یخ زده و دلی که شدیدا بهم میپیچید منتظر صدای زنگ در موندم. حدود ساعت هفت و نیم بود که مهمون‌ها بالاخره اومدن، بازهم چادر صورتی رنگم رو انداختم روی سرم و همونطور که زیرلب آیة‌الکرسی میخوندم خودم رو توی آینه‌ی بزرگ اتاقِ جدیدم نگاه کردم و فکر کردم: چرا انقدر نگرانی دختر؟ فوقش این جلسه هم ازش خوشت نمیاد و میگی نه! استرس نداره که... بعد با ناامیدی به خودم امید میدادم: شایدم بالاخره مهرش تو دلت بیوفته و بری از این خونه و خلاص شی از دست بابا!

ولی با همه‌ی این‌ها خودم ته دلم میدونستم علت همه‌ی این تردیدها و نگرانی‌هام اینه که خانواده‌ی ط یه جورایی از فامیل‌های دور بابا بودن. و هر وقت که پای فامیل بابا وسط باشه از اونجا که بابا بصورت پیش‌فرض اوکی‌تر و موافق‌تر و راضی‌تر از بقیه‌ی وقت‌هاست، جواب رد دادن سخت‌تر میشه! گذشته‌ از این‌ها اگر قرار بود با هدف خلاصی از شر بابا تن به این ازدواج بدم و به کسی که هیچ حسی نسبت بهش ندارم جواب مثبت بدم، روابط فامیلی این خانواده با بابا، خلاصی رو برای من محال و غیرممکن میکرد و این برای من می‌شد یه بازی دو سر باخت!

به هرحال مرحله‌ی زجرآور و و پراسترس سلام و احوال‌پرسی تموم شد. از اینکه بخاطر مدل جدید چیدن مبل‌ها، من باید در دورترین نقطه از آشپزخونه مینشستم عصبی بودم! اینکه برای چای آوردن مجبور باشم از جلوی همه رد شم و تا آشپزخونه برم برام به شدت وحشتناک و استرس‌زا بود! به جعبه‌ی شیرینی و دسته گل روی اپن نگاه کردم، پنج شاخه گل رز! سه تا گل قرمز و تا دوتا آبی... آبی همرنگ با پیراهن آقا پسر... اول با خودم فکر کردم این اولین باره که بجای دسته‌گل‌های آماده‌ی تکراری و یکنواخت، برام گل رز میارن و بعد زیرلب غر زدم: فقط پنج شاخه خسیس؟ بعد برای اینکه خودمو دلداری بدم به شیرینی‌ها فکر کردم و آرزو کردم کاش بازهم شیرینی ناپلئونی آورده باشن! یعنی در واقع هنوز مزه‌ی کیک ناپلئونی که دفعه‌ی پیش آورده بودن زیر دندونم مونده بود...! زیر چشمی به پسره که این بارهم سرش رو برخلاف بقیه پایین ننداخته بود و خیلی راحت به همه نگاه می‌کرد، نگاه کردم و از خودم پرسیدم: چه حسی نسبت بهش داری؟ دلشوره به جونم چنگ انداخت! دستام رو زیر چادر مشت کردم و دندونام رو بهم فشار دادم. چرا بازهم ازش بدم میومد؟ بعد نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم: ولی انصافا سلیقه‌اش بد نیست... به ناپلئونی فکر کن ... به گل رز!

_ادامه دارد_