خواستگار آبی (1)
خلاصه روز موعود فرا رسید و من طبق معمول با انگشتای یخ زده مضطرب و نگران منتظر صدای زنگ بودم. وقتی زنگ زدن مامان به آیفون نگاه کرد و گفت فکر کنم پسرشون نیست. و وقتی در ورودی رو براشون باز کرد اسمم رو با پسوند خانوم صدا زد و بعدم یه تقه به در اتاق، که یعنی چادر بپوش بعد بیا چون پسرشون هم هست! خلاصه موهای ژل زده و پف کردهای رو که نیم ساعتی صرف مرتب کردنشون شده بود با حرص پشت سرم بستم و روسری آبی چروکم رو از هول هولکی سرم کردم و چادر صورتی ملیحم رو روی سرم انداختم. وقتی میخواستم از اتاق برم بیرون قلبم به شدت میتپید، میدونستم صورتم گر گرفته و قرمز شده اما نوک انگشتام انقدر یخ زده و سرد بود که بیحس شده بود! در نگاه اول پیراهن آبی پسره توجهم رو جلب کرد! همینطور که سلام و احوال پرسی میکردم و با مادر و خواهرش دست میدادم تو دلم میگفتم چه تفاهمی! روسری آبیم با پیراهنش ست شده... نکنه این یه نشونهاست؟ و بعد باز به خودم طعنه میزدم که دیوونه اینم شد دلیل و نشونه؟!
خانوادهی خوبی به نظر میرسیدن، مادر آروم، مودب و مهربون و البته خواهر فوقالعاده شیک و متشخصی که خودش و شوهرش دکتر بودن و بخاطر کار مجبور بودن جنوب کشور زندگی کنن اما با یه نگاه به ظاهرش میشد فهمید به اصطلاح مایهدارن و باکلاس. یه نگاه به خواهره میکردم و یه نیمنگاه یواشکی به پسره که سرش رو خم کرده بود و به ما نگاه میکرد. تو دلم غر میزدم: نکبت چقدر پرروعه که انقدر راحت نگاه میکنه. یا میگفتم: خواهر به این مایه داری و باکمالاتی، برادر انقدر بیعرضه و بیکار و بی عار! به هرحال بعد از صحبتهای معمول مادرش گفت اگر اجازه بدید برن باهم حرف بزنن. مامان هم مثل همیشه اول به پسره تعارف کرد که چاییش رو بخوره و بعد گفت اگه میخواین بگم ف جان چای رو بیاره تو اتاق براتون. و آقا پسر هم خیلی مودبانه، رسا و بلند و بدون خجالت، تشکر کرد. وقتی نشست بعد احوال پرسی مجدد با لبخند گفت: ببخشید من دفعه اوله میام خواستگاری نمیدونم چی باید بگم البته توی راه با خواهرم چندتایی سوال مرور کردیم و تو اینترنت هم یکی دوتا سایت نگاه کردم ولی سوالاش از سوالای کنکور هم سختتر بود. پس لطفا اول شما بفرمایید. گرچه نوی لحنش شوخطبعی موج میزد و حرفاش محترمانه بود اما خورد توی ذوقم! دلم خواست حالش رو بگیرم. سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و جواب دادم: بالاخره کسی که تصمیم به ازدواج میگیره حتما یه معیارها و ملاکهایی داره، لازم نیست از سوالای سایتها بپرسین هرچی برای خودتون مهمه و ملاکه بپرسید. اونجا بود که دیگه یکم خودش رو جمع و جور کرد و شروع کرد به حرف زدن. میگفت یه بار تغییر رشته داده و فلان جا سربازی رفته و درحال حاضر شغل خاصی نداره و داره آزمون استخدامی شرکت میکنه چون دلش میخواد کار دولتی داشته باشه. توجیهش هم این بود که حقوق کار دولتی یه آبباریکهی همیشگیه درحالی که شغل آزاد ریسک زیاد داره و بنابراین بهتره شغل آزاد در کنار کار دولتی باشه! خلاصه از اخلاقیات، خانواده و اعتقاداتش گفت و اولین حرفش هم این بود که آدم احساساتی هستم و خانواده دوست. بیشتر دلم میخواد وقتم رو با خانواده بگذرونم و این حرفا...
وقتی حرفامون تموم شد و رفتیم بیرون با وجود اینکه اخلاقیات، اعتقادات و روحیاتش (البته اونطور که خودش میگفت) از نظرم کاملا همونطوری بود که میخواستم، ولی ته دلم حس ناخوشآیندی وحشیانه موج میزد! چرا که حرف زدنش یا تُن صداش و یکم هم چهرهاش من رو یاد شوهر دخترعموم میانداخت! و من به دلایل نامعلوم و کاملا حسی، هیچ وقت از شوهر دخترعموم خوشم نیومده! جالب اینجا بود که اون هم دقیقا مثل همین پسر گرچه مودبه و خیلی قشنگ سلام و احوالپرسی میکنه و میشه گفت یکم راحته، اما هیچوقت به دل نمیشینه! حداقل در نظر من همیشه توی رفتار یا حرفاش نه تنها نچسبترین بلکه ناخوشآیندترین حالت مودبانهای که میشناختم، موج میزد! به هرحال اون حس ناخوشآیند و خفیف انزجار، تا آخر مهمونی دست از سر من برنداشت. همش قیافهی شوهر دختر عموم میومد جلوی چشمم و صداش توی ذهنم تکرار میشد و یادم میومد که گاهی اوقات چقدر از روی سادگی حرفای چرت و پرت میزنه و مغزم آدم رو به درد میاره! و بعد ترس به دلم چنگ میانداخت که نکنه این پسره هم همینجوری باشه؟ ساده و خنگ باشه؟ هرچی به ذهنش میرسه بگه مثل همین وقتی که دربارهی مرور کردن سوال توی راه و چک کردن اینترنت و اینکه دفعه اولشه و... گفت در صورتی که میتونست چیزی نگه!
وقتی رفتن هجوم بردم به سمت کیک ناپلئونی که برامون آورده بودن و دربارهی شباهت پسره با شوهر دخترعموم یا ترسم از ساده بودنش و یا اینکه چقدر چهرهاش به دلم ننشسته و با وجود اینکه افکار و اخلاق پسره خوب بوده اما من حس خوبی ندارم، با مامان حرف زدم... مامان هم هی گفت نه بابا اینطوری نیست. اصلا شبیه نبود. اتفاقا خانوادهی خوبی بودن و قیافهاش که ایرادی نداشت و... آخرش هم گفت ولی چه بد که کار نداره! ازش نپرسیدی اگه آزمون استخدامی قبول نشه چی؟ گفتم چرا پرسیدم. جواب داد آزمونای بعدی! و بعد هردومون به این جواب خندیدیم.
_ادامه دارد_