تکیه داده بودیم به پشتی‌های قرمز حسنیه. عمه کوچیکه پنجمین جزء قرآن رو می‌خوند، میگفت از بیکاری بهتره هر کتابچه‌ رو که تموم میکرد میذاشت پایین صندلیش. یکم اون طرف‌تر یه خانوم بلند بلند با عمه بزرگه صحبت میکرد. دنبال یه دختر خوب و بساز برای زندگی میگشت و من تو دلم پوزخند میزدم که عمه اگر دختر سراغ داشت پسر نکبت و ازخودراضی خودش رو داماد میکرد! از مهمونی‌های خاله زنکی متنفرم. برای دختری تو سن من زجرآورترین نوع مهمونیه. انگار نشستی پشت ویترین! هی زیر چشمی نگاهت میکنن و سعی میکنن با چشماشون اخلاق و رفتار و هیکل و خلاصه شجره‌نامه‌ات رو بررسی کنن.

چند دقیقه بعد یه خانومی که میگفتن از اقوام خییییلییی دوره، اومد به مامان سلام کنه و همزمان برگشت به من نگاه کرد و لبخند زد. عروسِ ریزه میزه‌ی عمه بزرگه که بین من و مامان نشسته بود، ریز ریز خندید بهم چشمک زد و خیلی آروم گفت این خانومه فلانیه، پسر داره. بعد با ناامیدی ادامه داد: ولی اینجا زندگی میکنن، توام که گفتی نمیخوای شوهرت اهل اینجا باشه.

سرم رو به علامت تایید تکون دادم و بعد به دست و پای کوچولوی پسرش نگاه کردم. پوستش مثل مرمر سفید بود و قیافه‌اش هیچ شباهتی به بابای سبزه‌اش نداشت. تو دلم گفتم تنها کسی که یه زمانی حاضر بودم اینجارو به خاطرش تحمل کنم یا باهاش ازدواج کنم و تو این شهر زندگی کنم، شوهرِ تو بود. که الان بابای این پسرک تپل توی بغلت و اون دختر بانمکه. شوهر تو که وقتی برای دومین بار بابا شد، مطمئن شدم دیگه هم‌بازی بچگی و پسر عمه‌ی دوست داشتنی من نیست. بلکه تبدیل شده به یه مرد کاملا غریبه!

نگاه‌ها و اشاره‌های زن‌های مجلس همچنان ادامه داشت و من حس هلوی توی سبزی فروشی رو داشتم که قبل خرید با انگشت فشارش میدن تا مطمئن شن کال یا زیادی لهیده نیست! هر نگاه معنا داری مثل سوزن فرو میشد توی جونم!