طی سه ساعتی که از رفتن مهمون‌ها میگذره جز همون سه جمله‌ی پر مفهوم و گهر بار، دیگه حرفی از بابا نشنیدم... تنها پناه من اینجور مواقع فقط مامانه و البته سست‌ترین و ناامیدکننده‌ترین پناهگاه!

چهارزانو نشستم کف آشپرخونه و درحالی که ته مونده‌ی آبمیوه‌ی توی بطری رو سر میکشیدم گفتم: مامان من از آدمای مظلوم و کم‌حرف بدم میاد! حوصلمو سر می‌برن! همین بابا که الان با لحن ایراد گرفتن گفت پسره مظلوم نبود یادته واسه خواستگار قبلی به عنوان یک عیب و نگرانی گفت طرف خیلی مظلومه؟ مامان درحالی که داشت میوه‌هارو با احتیاط میچید توی جامیوه‌ای که تا مهمونی سه‌شنبه خراب نشن و داداش کوچیه که مثل من افتاده بود به جون آبمیوه‌ها هردوباهم زدن زیر خنده! گفتم خنده نداره. اصلا به جای من بابا باید بره مشاوره! هیچ وقت تکلیف منو معلوم نمیکنه... دیدی چقدر مطمئن درباره‌ی کچلی پسره در آینده نظر میداد؟ خوبه بدبخت با یه کپه مو نشسته بود روبروش... یه جوری مطمئن حرف میزنه انگار واقعا از آینده خبر داره یا همه چیز ارثیه... بابای طرف چاق باشه میگه پسره هم چاق میشه، کچل باشه میگه پسره هم کچل میشه، اخمو باشه میگه پسره هم بداخلاقه و... دوباره به حرفام خندیدن... خنده‌هاشون بیشتر از سر درد بود تا سرخوشی. چون باکمال تاسف همه می‌دونستیم حرفای من عین حقیقته.

اما من یه موضوع آزاردهنده‌تر رو هم میدونستم. موضوعی که حتی فکرکردن بهش آزارم میداد چه برسه به گفتنش... و اون این واقعیت بود که بابا به وضوح خودش رو از قضیه میکشید کنار که مبادا در آینده انگشت اتهام سمتش گرفته بشه... و بدتر از اون در عین حال که وانمود میکرد خودش رو کشیده کنار، انتقادات تند و تیزش جوری حال آدمو میگرفت و بیزارت میکرد که حتی اگر پسر شاه پریون هم میومد خواستگاری با این انتقادات آدم دلسرد و بدبین می‌شد. هیچ جوره نمی‌تونم باهاش کنار بیام. بزرگترین چالش زندگی من در تمام عمرم از بچگی تا الان کنار اومدن با بابا و پیدا کردن بهترین رفتار بوده جوری که ناراحت و عصبیش نکنه و از وقتی یادمه با وجود تلاش‌های زیادم همیشه ناکام بودم و شکست میخوردم چون اون همیشه یک مسئله برای بهونه گرفتن و عصبی شدن پیدا میکنه... اما حالا طی چهار پنج سالی که از رفت و آمد خواستگارهای مختلف میگذره من به یک نکته‌ی وحشتناک درباره‌ی بابا پی بردم: اظهار نظر بی‌پروا و کاملا بی‌اساس و بی‌پایه و اکثر اوقات زننده و منفی درباره‌ی شخصیت آدم‌ها اون هم در اولین دیدار... ای کاش حرفاش فقط در حد یک حدس و گمان درباره‌ی افراد بود اما متاسفانه طوری قطعی، بدون شک و مطمئن حرف میزنه که انگار سال‌ها اونارو میشناسه و باهاشون زندگی کرده...

اوایل بعد از هر مهمونی و خواستگاری تمام چشم امیدم به نظر بابا بود. قبولش داشتم و فکر میکردم وقتی نظری درباره‌ی کسی میده واقعا درسته و حق با اونه... کم کم وقتی نظرات ضد و نقیض و گاها بهونه‌های غیرمنطقی و قضاوت‌های عجولانه‌اش رو دیدم شک کردم و امروز در کمال ناراحتی مطمئنم بابا نه تنها خودش نمیدونه چه انتظاری از داماد آینده‌اش داره بلکه همه‌ی برداشت‌ها و نظراتش درباره‌ی افراد با بدگمانی و سوء ظن و انتقاد همراهه...

امروز فقط میدونم چه الان چه آینده فقط دو راه پیش روی منه: راه اول اینکه مطابق میل بابا کوتاه بیام و طبق نظرات اون کسیو انتخاب کنم، که در این صورت و دربهترین شرایط به فرض اینکه بابا بالاخره بتونه نسبت به یه نفر نظر خوبی پیدا کنه، و اگر تا اون موقع نترشم، یک همسر مظلوم و کم حرف نصیبم می‌شه که شاید زندگی آرومی داشته باشیم اما من بخاطر نداشتن همصحبت یا عدم وجود شیطنت و شوخی همیشه از اوضاعم ناراضی و کلافه‌ خواهم بود... و به عنوان دومین راه اینکه سعی کنم نظر خودمو به کرسی بنشونم و به حرفای بابا کمتر توجه کنم و سعی کنم آدمی رو انتخاب کنم که در عین باحال بودن و شیطون بودن آدم بدی نباشه و بشه بهش اعتماد کرد. که راه سخت‌تر و پردردسرتریه و علاوه بر سختی باید در صورت اشتباه مسئولیت همه‌ی پیامدهای بد آینده رو هم خودم تقبل کنم و احتمالا اکثر اوقات توسری بخورم و مورد انتقاد قرار بگیرم...

مامان ولی یه بار بهم گفت چه طبق نظر بابا انتخاب کنی و چه پافشاری روی انتخاب خودت باشه بعیده بابا مسئولیتی قبول کنه یا بشه بهش انتقاد کرد و اون رو مقصر دونست. چون همیشه ته همه‌ی حرفا و نظرات خوب یا بدش میگه: هرچی خودت میدونی! و این یعنی تیر خلاص! یعنی پرتاب توپ توی زمین تو! یعنی واگذار کردن همه‌ی مسئولیت‌ها به تو... بعد همیشه به عنوان دلداری اضافه میکنه: من فقط از خدا خواستم اگر مورد خوبی اومد که به صلاحت بود دهن همه بسته بشه و کارا زود و سریع پیش بره! و مطمئن باش همیشه تو ازدواج وقتی یه نفر قسمت آدم باشه همینطور میشه... طوری دهن آدم بسته میشه و خود به خود همه چی پیش میره که بعدها خودت تعجب میکنی... بعد من یاد حرفای خانم هنرمند می‌افتم. متولد 67 بود و مجرد با وجود اینکه بی‌نهایت مهربون بود و از هر انگشتش یک هنر میریخت. میگفت اجازه نداده خواستگار بیاد و هنوز هم قصدش رو نداره اما همین چند ماه پیش یه روز اومد و گفت خیلی اتفاقی یک خواستگار براش اومده و یهو همه‌چی راست و ریست شده و داره ازدواج میکنه... بعد هم دقیقا همون حرفای مامان درباره‌ی بسته شدن دهن و قسمت و اینطور چیزا رو میگفت.

اما من دغدغه‌ام شوهر نیست... بلکه حس بدیه که از تنها مرد زندگیم انتظار کمک تو این شرایط حساس رو نداشته باشم یا نتونم بهش اعتماد کنم... احساس یک گیاه بی‌خاصیت دارم که تو مرداب رشد کرده. کاملا تنها، بدون سرپناه، بی هدف، بدبخت و بی آینده... اونقدر حس بدیه که گاهی به سرم میزنه الکی و رو هوا به یکی جواب بدم و بعدش هرچی بادا باد فوقش بدبخت میشم و طلاق میگیرم...