دردناک‌ترین شکست‌ها یا دلشکستگی‌های زندگیم مربوط به نقش بر آب شدن توقعات و انتظاراتیه که هرگز برآورده نمیشه و یا بهتر بگم عاقبت دل‌خوش کردن به دیگران برای من چیزی نبود جز شکست و ناامیدی! سال‌ها میگذره اما روزهای دوستیم با الف.ح.معصومی یا احساساتی که پوچ شد رو هنوز به وضوح یادمه چون توقع داشتم "دوستت دارم"‌هایی که زبونش می‌شنوم واقعی باشه. انتظار داشتم ترکم نکنه یا حداقل تمام تلاشش رو برای موندن و باهم بودنمون بکنه. اما چی شد؟ وقتی فهمیدم نباید توقع عشق واقعی از یه دوستی غیرواقعی داشته باشم، که رابطمون سرد شده بود و احساساتم خدشه‌دار. یه روز بهم گفت می‌خواد ازدواج کنه و این یعنی باید من رو کنار بذاره! بارها بهش گفته بودم این رابطه اشتباهه، گفته بودم وابستگی میاره و تهش هیچی نیست و هربار با بهونه‌ها و حرفاش خامم می‌کرد. بعد یکی از همون روزهایی که تسلیم شده بودم و بهش دل‌خوش کرده بودم، گفت حق با تو بود این رابطه اشتباهه! اما این نه اولین شکست من بود و نه آخرینش...

بعدها یاد گرفتم نه تنها به دوستی‌های چندروزه با پسرهای غریبه بلکه حتی به صمیمی‌ترین دوستام هم دل خوش نکنم اما یه روز فهمیدم حتی به خانواده‌ی خودمم نمی‌تونم دل ببندم یا انتظاری ازشون داشته باشم. یک بار دوبار سه بار، ده بار توقعاتم لگدمال شد و من هنوز یاد نگرفتم نباید از نزدیک‌ترین افراد زندگیم توقعی داشته باشم. روزهایی که انتظار داشتم حمایتم کنن پشتمو خالی کردن و گفتن تصمیم با خودته. وقتایی که تنها بودم و توقع داشتم دلداریم بدن نمک روی زخمم پاشیدن و گفتن تقصیر خودته. خیلی اوقات توقع داشتم تشویقم کنن اما موفقیت‌هام رو نادیده گرفتن و گفتن وظیفته... آخرین بار فقط به این دل‌خوش بودم که دوستم داشته باشن اما بارها و بارها برادرم رو به من ترجیح دادن و باهام مثل یه موجود اضافی برخورد کردن.

می‌دونید شاید بشه از خیلی افراد دل‌کند یا روی خیلی‌ها حساب نکرد اما برای همه، خانواده تنها پناهگاهیه که می‌مونه... آخرین و نزدیک‌ترین پناهگاه من خیلی وقته روی سرم آوار شده و شکست‌ها و زخم‌هایی که برام گذاشته خیلی طول میکشه تا خوب بشه.