گفت تا آخر وقت بمونین میخوام باهاتون حرف بزنم. ساعت پنج بالاخره اومد و گفت باید با هیجان و نشاط و انرژی با مشتریا حرف بزنین... باید بلد باشی براشون استدلال کنی که مثلا نظرشون غلطه، یا از طرحامون دفاع کنی! میگفت تو لحن صدات و کلا شخصیتت یه جوریه که آدمو آروم میکنه و من سرخ شده بودم از خجالت! یه مرد زن دار رو چه به شخصیت من! خواستم بگم آخه خجالتی‌تر و مظلوم‌تر و بی‌حوصله‌تر از من پیدا نکردی واسه بحث و جدل با مشتری؟ من از اونام که هرکی هرچی میگه میگم باشه حق باشماست چون حوصله‌ی حرف و بحث ندارم... میگفت فکر کردی پنج سال بعد میخوای کجا باشی و چیکار کنی؟ گفتم من واسه فردامم فکری ندارم! میگفت باید پر حرف‌تر باشی. با سر تایید میکردم و میگفتم اوکی! تا الان دوبار به سرم زده ول کنم و بشینم تو خونه درس بخونم. هربار آقای میم.ج و شوخیاش و حرفاش بهم دلگرمی میده...