گفت مدیرمون ساعت 4 نیست. میتونین الان بیاین؟ ساعت یه ربع به دو بود... حساب کردم دیدم با دالی اگه بخوام برم یه شیش ساعتی باید دور میدون الاف شم و تازه معلوم نیس به سلامت و خوشی برسم یا بزنم به ماشین این و اون. دل از پولای نازنینم کندم و یه تاکسی گرفتم. ساعت دو شده بود که بالاخره تونستم ساختمونش رو پیدا کنم. شیش هفت بار دکمه‌ی آسانسور رو فشار دادم هر بار آبی میشد و قیژ قیژ صدای تکون خوردن آهناش میومد اما بجای اینکه بیاد پایین میرفت بالا! روی طبقه‌ی دوم قفل میشد و با خودم می‌گفتم این بار دیگه میاد پایین اما یهو 2 می‌شد 3! قیدشو زدم و از پله‌ها رفتم... تا طبقه‌ی پنجم. به جرئت میتونم بگم بالا رفتن از پله‌های آخری دقیقا به سختی بالا رفتن از کوه تو ارتفاع 10 متری بود! طبق معمول دستام میلرزید اما این بار شدیدتر چون از نفس افتاده بودم.

دکور اتاق سفید بود...میزهای سفید، دیوارهای سفید، موزاییکای سفید و صندلی‌های مشکی... با استرس دنبالش میگشتم، وقتی چشمم بهش افتاد مثل بچه‌ای که تو یه جمع غریبه باباشو دیده باشه ذوق کردم! بهش گفتم من هیچی بلد نیستما... درباره‌ی مدیریت مشتری و اینجور چیزا هیچ پیش زمینه‌ای ندارما! گفت اشکال نداره و یه سری تکون داد که یعنی نگران نباش! به مدیر معرفی شدم. یه مرد جوون خوش اخلاق با پیراهن سفید و شلوار مشکی.

وقتی نشستم روی صندلی کنار میزش مشغول حرف زدن با یه دختر چادری عینکی بود، ته دلم گفتم خوبه ژیگول پیگول نیستن که آدم معذب بشه و بعد سعی کردم به یاد بیارم تو ویدئوهای زبان بدن و مصاحبه‌ی شغلی چه نکاتی رو خوندم. نحوه‌ی قرار دادن دست‌ها، مچاله ننشستن و ارتباط چشمی و... ولی مگه می‌شد؟

حرفاش که تموم شد با مهربونی احوال پرسی کرد و گفت قبل هرچیزی بگم این یه صحبت معمولیه اصلا لازم نیست اون 15 تا نکته‌ی مصاحبه‌ی شغلی و... رو رعایت کنین، راحت باشین. انگار یه بار 50 کیلویی رو از روی شونه‌هام برداشته بودن. آخه آدم انقدر فهمیده؟

فامیلم رو دوبار تکرار کردم و بار دوم نوشت روی برگه‌های خط خطی شلوغش و زیرلب گفت چه فامیل جالبی! همیشه وقتی بهم میگن چه فامیل جالبی دلم میخواد به طرف بگم دقیقا کجاش جالبه؟ فامیل از این ساده‌تر و راحت‌تر شنیده بودی تاحالا؟ نه حرف سختی نه تلفظ مشکلی نه امکان وجود غلط املایی نه پسوند نه پیشوند...

آدم راحتی بود. یه کم شوخ و یه مقدار صمیمی... حلقه‌ی تو دستش جایی برای شک نمیذاشت ولی بین حرفاش هم دوباری درباره‌ی زنش حرف زد! و خب این یعنی یه مرد متعهد اما زیادی اجتماعی و شوخ‌طبع!

درباره‌ی شرایط و کارهاشون توضیح داد... یه جعبه شکلات رو برای تعارف باز کرد، فقط دوتا شکلات تهش مونده بود! خندید و گفت شرمنده واقعا... تشکر کردم و گرچه خیلی دلم میخواست طعم کاکائویی یکی از اون شکلاتای دراز رو بچشم اما برنداشتم چون بی‌رحمی بود اگه با انتخاب یکی از شکلاتا جعبه‌رو خالی میکردم! آبدارچی تو فنجون و نعلبکی‌های سفید دوتا چای داغ خوش رنگ آورد! همه‌ی حواسم پیش دود ملایمی بود که از فنجون خارج می‌شد و ته دلم میگفتم لعنتی شکلات که ندارین، حداقل قندون رو بذار جلوتر!

وقتی خاطره‌های مزخرف دانشگاهش که کاملا بی‌ربط به هر مسئله‌ای بود رو توضیح میداد زیرچشمی به ساعت قهوه‌ایم یه نگاهی انداختم و حرص خوردم. کمتر از 30 دقیقه وقت داشتم خودمو به کلاس برسونم و اون داشت قصه تعریف میکرد! از همه مهم‌تر اینکه چای خوشگلم یخ کرده بود و من هنوز جرئت نکرده بودم بهش لب بزنم!

میگفت برای این کار دوتا ویژگی طرف مقابل خیلی مهمه. اول اینکه مهربون باشه و دوم اینکه خنگ نباشه! خنده‌ام گرفته بود. گفتم فکر نمیکنم خنگ باشم... ته دلم به حرفم شک داشتم!!! درنهایت بعد چند دقیقه بین صحبتاش گفت خوش بختانه فکر میکنم شما مناسب هستین! هم خوش اخلاق و مهربون به نظر میاین و هم مشخصه باهوش هستین. و از همه مهم‌تر اینکه لهجه ندارین. چون مشتری‌های ما یه مقدار شاخ هستن و از تهران زنگ میزنن، لهجه نداشتن شما واقعا یه امتیازه! دو سه باری پرسید همیشه همینقدر آروم هستین؟ خنده‌ام می‌گرفت و میگفتم آره تقریبا... مظلومم یکم! بعد یاد دعواهای تو خونه و عربده‌های بلندم میوفتادم و گوشه‌ی لبم رو گاز میگرفتم که نزنم زیرخنده!

از یه خانومی خواست بیاد و درباره‌ی محیط کار و... باهام صحبت کنه و خودش رفت بیرون که مثلا ما راحت باشیم باهم! گلوم خشک شده‌بود... از فرصت استفاده کردم و چای سرد رو بدون قند و شکلات و کوفت و زهرمار، تا نصفه سر کشیدم... دختره شروع کرد به حرف زدن، من محو رد روی صورتش بودم. ردی که از بین ابروهاش رد میشد و به یه طرف پیشونیش ختم میشد... یهو چشمم افتاد به رد نارنجی رژلبم روی لبه‌ی سفید فنجون! لازمه بگم چقدر عاجزانه سعی کردم بصورت نامحسوس پاکش کنم؟

گفت یکی دو هفته‌ای بصورت کارآموز میتونم اونجا باشم تا با محیط و نحوه‌ی کار آشنا شم و اگه بابا هم بخواد میتونه بیاد محیط رو ببینه و من بال درآوردم از شادی!

وقتی بعد خداحافظی در رو پشت سرم بستم حس کردم فکم درد گرفته انقدر که الکی لبخند زدم تا خوش‌اخلاق به نظر برسم! با تمام قدرتم دکمه‌ی آسانسور رو فشار دادم و آبی شد و بازم روی طبقه‌ی دوم قفل بود! با احتیاط از پله‌های تیز و بلند پایین میرفتم و هزارتا فکر تو سرم چرخ میزد... بابا قبول میکنه؟

ساعت دو و ربع بود و میدونستم دیگه به کلاسم نمیرسم! دستام تا یه ربع بعدش هنوز میلرزید...