من نه احمقم، نه ساده، نه احساساتی، نه ... ولی هنوزم حماقت امروزمو نمی‌دونم چه جوری توجیه کنم!

45 دقیقه تو هوایی که دماش فقط چند درجه با جهنم تفاوت داشت، منتظر موندم تا به یه گاو هدیه بدم!

بغض داشت خفه‌ام میکرد. صدای قل قل خون تو رگام رو می‌شنیدم، وزن لباسام انگار ده برابر شده بود و تو مغزم سندی، کنسرت اجرا می‌کرد!

درحالی که سعی کردم هم خونسرد و هم عصبی به نظر برسم، زنگ زدم گفتم دیگه نیا!

اما نمی‌دونم چرا دوباره با تماسش خام شدم و قبول کردم ریخت نحسشو ببینم!

در هر صورت به بدترین شکل ممکن اون 40 تومن کذایی، راس ساعت 3 و پنج دقیقه‌ی ظهر، به خوراک یک گاو تبدیل شد :) 

تو راه برگشت دلم می‌خواست ولوم آهنگ رو انقد زیاد کنم تا کر بشم!