در چند روز گذشته ح رو دیدم، باهم دکتر رفتیم، آمپول زدم، تحت درمان دارویی قرار گرفتم، با پس اندازم یک النگو خریدم، برای ح گریه کردم و... ولی هنوز چیزهایی توی ذهن من حل نشده و آزاردهنده باقی مونده، حالم خوب نیست... فکرهای زجرآوری که شبیه بالا و پایین پریدن یک کودکِ سر به هوا در لبه‌ی یک پرتگاه، من رو میترسونه... با این وجود جز تماشای مرگ‌آورِ این نمایش و انتظار کاری از دستم برنمیاد... انگار دیگه نه ح، نه خانواده‌ام و نه دین و عقاید، هیچ کدوم آرومم نمیکنه... ح که تا قبل از این تبدیل شده بود به خورشیدِ گرمابخشِ زندگیِ تاریکِ من، این روزها برام چیزی نیست جز خورشیدِ بی جونی پشت هزار هزار ابر تیره... می‌دونم هست ولی نمیبینمش، حسش نمیکنم و آرامشی که برای نجات از این حال و روز لازم دارم رو ازش نمی‌گیرم... تنهایی و ترس شبیه عنکبوتی بزرگ دورم تار می‌تنه تا جایی که بعضی اوقات به سختی میتونم نفس بکشم... نه تنها ح و اعضای دفتر خاکستری، بلکه کم کم هرکس من رو میبینه می‌فهمه آوار سنگینی روم ریخته که نمیتونم از زیرش بیرون بیام... از این وضع خسته‌ام و نمی‌دونم باید چیکار کنم تا ذهنم کمی آزاد بشه یا کمی آرامش پیدا کنم و از این استرسِ وحشتناکم کم بشه...