از وقتی غورباقه رفته، مثل یه موجودِ ضعیفِ بی پناهم وسطِ جنگل! تا خرخره گیر کردم تو مرداب جوری که از سر ناچاری مجبور شدم به طناب پوسیده‌ای که آفتاب‌پرست پرت کرده سمتم، چنگ بزنم!

هیچ‌کس نمیدونه تو سرش چی میگذره! با چشماش مسخت می‌کنه یه جوری که وقتی زل زده تو چشمات و حرف میزنه و سرش رو تکون میده، لال میشی و جز تأیید حرفاش هیچ کاری نمیتونی بکنی! 

هرروز دارم جون میکنم تا دووم بیارم یه جوری که وقتی میرسم خونه، مثل کسی که تو رینگ مبارزه یه دلِ سیر از یه حریفِ وحشی کتک خورده، زخمی و شکسته و بی‌جون میوفتم گوشه‌ی تخت و هیچکس نیست به دادم برسه!