تمامِ امروز، به دلایل نامعلومی، از خودم بیزار بودم! از رنگِ رژلبی که انتخاب کردم، از خطِ ساده‌ای که پشت پلکم کشیدم، از جوشِ قرمزِ کنارِ گونه‌ام که به زحمت با کرم پوشوندمش، از ماسکِ شل و وِلی که به صورتم زدم... و حتی از نسیم خنکِ بهاری که سرصبح توی ایستگاه صورتم رو نوازش میکرد! طوری که انگار تلاش میکرد آرومم کنه ولی من با اخم‌های توهم کشیده، بدنِ کوفته و آزرده و چشم‌های پف کرده‌ی به زور باز نگه‌داشته با همه‌ی وجود در برابر هر نوع انرژی مثبتی مقاومت میکردم!

من امروز بجای اینکه با تمام دنیا سر جنگ داشته باشم، با خودم جنگیدم! بارها و بارها خودم رو سرزنش کردم، هزاران بار برای خودم افسوس خوردم و اگر مجبور نبودم طبق معمول برای بقیه نقش بازی کنم، شاید حتی خودم رو میزدم!

و حالا... بعد از یک روزِ طاقت‌فرسا، زخمی، خسته و شکست‌خورده لم دادم گوشه‌ی تخت و به این فکر میکنم که کاش میشد برای مدت طولانی مجبور نباشم هیچ کاری انجام بدم! مطلقا هیچی... حس میکنم بیمارم!