همیشه فکر میکردم معجزه‌ها پرهیاهوترین اتفاقات زندگی هستن! یعنی تو خیالم "معجزه" مثل انفجار یک بمب پر سر و صدا و مشهود و ناگهانی بود... ولی وقتی به زندگی خودم نگاه میکنم، به اتفاقاتی که از سر گذروندیم... به دره‌هایی که توش پرت شدیم... به همه‌ی اون ساعت‌ها و شب‌ها و لحظه‌هایی که منتظر یک تغییر یا حتی معجزه بودیم و ناامید شدیم... حالا میفهمم انگار قرار نیست همه‌ی معجزه‌ها یهویی و پر هیاهو باشن! بلکه بعضیاشون آروم و آهسته و بی‌صدا میان... یهو به خودت میای میبینی معجزه شده ولی نفهمیدی دقیقا کِی یا کدوم لحظه!

معجزه‌ی من حلزون‌وار خزید توی زندگیم و همه‌چیز رو تغییر داد! سکه‌ی زندگیم چرخید روی طرف خوبش، ولی نه یک شبه و تو یه چشم بهم زدن... آروم و قدم قدم! مثل شبای سیاهی که خوابت نمی‌بره و میبینی که آسمون چطور با صبر و حوصله هی رنگ عوض می‌کنه تا میرسه به صبح‌های روشن!

خدارو شکر...