ابرِ مگسی!
نشستم روی زمین، تکیه دادم به مبل قهوهای و پاهامو دراز کردم وسط اتاق! پنجره رو کامل باز گذاشتم و هرازچندگاهی نسیم خنکی پاهامو قلقلک میده... نور میتابه روی ساق پام بدون اینکه گرمایی داشته باشه... دارم به مگسهایی که از فرصت استفاده کردن و هجوم آوردن به اتاق نگاه میکنم. تعدادشون زیاده حوصلهی شمارش ندارم، نقطههای سیاه درست وسط اتاق، معلق و سیال توی هوا تکون میخورن و خیلی ناگهانی تغییر جهت میدن، بالا، پایین، چپ، راست... چه پروازِ زیبا اما احمقانهای! من اگر بال داشتم محال بود برای همچین پروازِ بیهدف و بیهودهای ازش استفاده کنم!
میدونستین مگسها هم باهم بازی میکنن؟ یا شاید دعوا؟ یکم همو دنبال میکنن و بعد دست از سرهم برمیدارن و باز بیهدف چرخ میزنن! سرگیجه نمیگیرن؟ ازشون خوشم میاد، برخلاف اکثر مگسها سر و صدا ندارن، روی دست و پات نمیشینن، بیخ گوشت وز وز نمیکنن و درست جلوی چشمت دستهای بیریختشون رو بهم نمیمالن! لابد هنوز بچهان، اومدن وسط اتاق من گرگم به هوا بازی میکنن...
توی ذهنم پره فکره، درست به تعداد این مگسها... منتها خیلی زشتتر و پر سر و صداتر! فکرهای سیاهِ آزاردهندهای که بیهدف توی مغزم چرخ میخورن و وز وز میکنن و حتی باهم دعوا میکنن بدون اینکه دست از سرهم بردارن!
مگسکش رو برمیدارم و توی هوا تکون میدم، در چشم بهم زدنی انبوه نقطههای سیاه تو فضای اتاق پراکنده میشن جوری که انگار اصلا نبودن... چند ثانیه بعد دوباره برمیگردن انگار نه انگار که خطری تهدیدشون میکنه... سیال و معلق و بیهدف، درست مثل قبل...
من نیاز دارم یکی مگسکش برداره و توی مغزم تکونش بده تا برای چند ثانیه هم که شده از فکرهایی که وسط ذهنم تاب میخورن خلاص شم! خدایا تو میدونی این مگسکش برای من همون زنگِ تلفنیه که منتظرشم! فقط کافیه اون گوشیِ لعنتی رو برداره و شماره بگیره... بعد همهی فکرها برای چند دقیقه هم که شده پراکنده میشن... طوری که انگار اصلا نبودن!
خدایا من خسته شدم! خسته شدم انقدر که هرسال، تو شبهای احیا، روزهای محرم یا هر مناسبتِ دیگه ای، هروقت که تو هر جمعی گفتن دستهاتون رو بالا بیارین و دعا کنین، هروقت که دلم گرفته یا شکسته بود، هروقت که گفتن روزِ برآورده شدن آرزوهاست، هروقت که گفتن وقتِ دعاست... خسته شدم از اینکه دائما تو همهی این لحظهها فقط و فقط یک خواسته رو تکرار کردم! همهی این سالها که تعدادش از دستم در رفته من فقط یک حاجت داشتم، یک خواهش، یک آرزو... و اونقدر تکرارش کردم، اونقدر ازت خواستمش که از گفتنش خسته شدم... تو از ندادنش خسته نشدی خدا؟ از التماسهای من، از لجاجتم خسته نشدی خدا؟
کاش لااقل این تلفن لعنتی زنگ بخوره...