دراز کشیدم روی تختی که صبح با هزار سختی ازش دل کندم! جسمم خسته و بی‌جون افتاده این گوشه و فکرم بین خاطرات گذشته و اتفاقات امروز دائما رفت و آمد میکنه... چرا گذشته؟ چون امروز دائما مردی جلوی چشمم بود که چشم‌هاش، حالت صورتش، حرف زدنش و حتی استایل و نوع رفتارش من رو یاد امید می‌انداخت! امیدی که نمیدونم الان کجاست و چیکار میکنه... امیدی که خودم حذفش کردم اما به شکل احمقانه‌ای همیشه دلتنگشم!

درد توی قسمت‌های مختلف بدنم پیچ میخوره... از نوک انگشت‌های پام میاد بالا، دور ساق‌هام حلقه میزنه و بعد مشت میکوبه به کمرم، محکم و ظالمانه! اما تحمل دردی که با یادآوری خاطراتم میوفته به جون مغزم به مراتب سخت‌تره! 

تمام طول امروز من درست شبیه یک حلزون بیرون اومده از صدف بودم! بی‌پناه، ترسیده و درمعرض خطر... با هرنگاه یا هرحرفی احساس وحشت میکردم! البته به خودم حق میدم چون بعد از مدت‌ها از این اتاق لعنتی پام رو فراتر گذاشتم و وارد دنیای بیرون شدم و دستم رو دراز کردم تا آرزوم رو بغل بگیرم! اما بعد فهمیدم چیزی که تمام مدت برای بدست آوردنش با بابا جنگیدم، اونقدرا که فکر میکردم عالی و لذت‌بخش نیست و اتفاقا خیلی هم سخته!