نشسته بود روبروم، روی مبل قهوه‌ای و خیلی راحت پاهاشو دراز کرده بود! زارت هم بدون هیچ تعارفی شروع کرد به سوال پرسیدن: چند سالتونه؟ چی خوندین؟ و... زیرپوستی آرزو میکردم که کاش میتونستم در جواب هر سوالش بگم به تو چه تا یکم سبک شم حداقل!

از هر دو جمله‌اش یک جمله‌اش درباره‌ی مادیات و مسائل مالی بود: چقدر خرید میرید؟ ماهی چند بار بیرون غذا میخورین؟ لباس مارک میخرین؟ چقدر قناعت دارین؟ میتونین تو خونه اجاره‌ای زندگی کنین؟

و جمله‌های دیگه‌اش هم درباره‌ی دوستاش: فلان دوستم تا لباس زیرشو مارک میخره! فلان دوستم رفته خواستگاری دختره گفته فلان! زن فلان دوستم یک سال تو یکی از اتاقای خونه‌ی مادرشوهرش زندگی کرده بدون اینکه چیزی بگه و اعتراضی بکنه! فلان دوستم میگه پرسیدن فلان سوالا تو خواستگاری خیلی مهمه...

بهت زده زل زده بودم به ابروهای بهم‌پیوسته‌اش و درحالی که حس میکردم دود از سرم بلند میشه، سعی میکردم به سوالات احمقانه‌اش جواب‌های غیراحمقانه بدم و کنترل خودمو حفظ کنم! با مشت کردن دست، بازی کردن با گلای روی چادرم، کشیدن نفس‌های عمیق و گزیدن لبم از داخل!!! 

درنهایت هم کنترلم رو از دست دادم و با لحنی که سعی میکردم نفرتم رو مشخص نکنه پرسیدم: چرا انقدر گیر دادین به مسائل مالی؟ به نظر من اخلاق خیلی مهم‌تره! حس میکنم خیلی واسه این موضوع سخت میگیرین و نگاهتون منفیه! و جوابم چیزی نبود جز: دوستام بخصوص اونایی که ازدواج کردن میگن این مسائل خیلی مهمه چون بعدا ممکنه مشکل‌ساز بشه، من شغلم آزاده بعضی وقتا حسابم رو مجبورم خالی کنم یا حتی ماشینمو بفروشم تا بتونم کار یه ساختمون رو تموم کنم، البته بعد فروش ساختمون شاید حتی چندبرابر هزینه‌ای که کردم گیرم بیاد ولی تا اون موقع ممکنه از نظر مالی یکم تو تنگنا باشم و... 

خلاصه با بدبختی بحث رو از پول دور کردم و داشتم درباره‌ی اخلاقش و اینکه وقتی عصبانی میشه چه واکنشایی نشون میده میپرسیدم که یهو گفت: یه چیزی درباره‌ی من که شما بهش دقت نکردین و چیزی نگفتین اینه که من دماغمو عمل کردم! بخاطر همین وقتی دعوا میشه من اصلا دخالت نمیکنم که یه وقت ضربه به دماغم نخوره :|

به دماغش نگا کردم و تو دلم گفتم: خب پول بیخود خرج کردی چون دماغ خوشگلت تو قیافه‌ی ضایعت هیچ تاثیر مثبتی نداشته! بعد پرسیدم: چرا؟ بخاطر زیبایی بوده یا...

گفت انحراف داشتم ولی بخاطر زیبایی هم بوده!

خجالت زده به دماغ خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که خیلی فاجعست اگر دماغ شوهرت از دماغ خودت قشنگ‌تر باشه! تو ذهنم همه‌ی پسرای تیتیش مامانی رو که موچین به دست جلوی آینه ابروهاشونو مرتب میکنن و نگرانن خط ریششون به اندازه‌ی کافی صاف نباشه، تصور کردم و بعد پرسیدم: پس زیبایی خیلی براتون مهمه... در کمال وقاحت زل زد توی صورتم و جواب داد: بله هم زیبایی خودم هم زیبایی طرف مقابلم خیلی برام مهمه!

صورتم گُر گرفته بود و حس میکردم شبیه لبوی پخته شدم: قرمز و ملتهب! حتی تو دلم فکر کردم کاش میشد دماغمو قایم کنم!!

تو تمام مدتی که حرف میزدیم سه تا از دوستای عزیزش زنگ زدن و هی رد میداد و میگفت قراره امشب با دوستام بریم پارک، بخاطر همین زنگ میزنن!

آخرین بار که صدای لعنتی گوشیش دراومد با جدیت گفتم: من دیگه حرف و سوالی ندارم و فکر میکنم شماهم بهتره برین و به دوستاتون برسین!

غلط نکنم بهش برخورد چون وقتی رفت بیرون منتظر نموند براش میوه بیاریم و زود رفتن! میخواستم برای خداحافظی نمونم و برگردم توی اتاقم ولی حیف که وجدانم اجازه نداد و حس کردم این کار از شخصیت به دوره! تمام اون شب باخودم فکر میکردم یکی مثل من میترسه تیکه انداختن یا خداحافظی نکردن خیلی از ادب به دور باشه و یکی مثل اون برای یک جلسه رسمی نه تنها لباس مناسب نمیپوشه بلکه حتی نمیدونه باید تو طرز نشستنش دقت کنه یا به احترام طرف مقابل گوشیش رو برای چندساعت سایلنت کنه و درآخر هم نه تنها وجدان درد نمیگیره بلکه ککشم نمیگزه و درکمال پرویی از زیبایی و پول دم میزنه!

بعد یاد خاله خانومش افتادم و تو دلم گفتم: لیاقت همچین پسر فیف فیفوی بدلباسِ دماغ عملیِ ازخودمتشکری، رفاقت با همون زنِ قلدرِ صدا کلفتِ مردنماست! و اینطوری سعی کردم کمتر حرص بخورم!