خواستگار بازاری 1
چند وقت پیش یه خواستگارِ بازاری داشتم، میگفتن کارش ساخت و سازه... جلسه اول مامانش اومد با یه خانومه که ما اول فکر کردیم خالهی پسرهست... خاله خانومه از اون خالههای همه فن حریف بود! روسریش افتاده بود روی شونههاش، پاش رو انداخته بود روی پاش و درحالیکه یه وری نشسته بود روی مبل و دست میکشید توی موهای شرابیرنگِ کوتاهش، با صدای دورگهی خش دارش شروع کردهبود به سوال پرسیدن دربارهی کار مامان و بابا و میزان حقوقشون و متراژ خونهمون و اینکه خونه واسه خودمونه یا واسه عممون و...
خلاصه جوری مجلس رو گرفته بود تو مشتش که مجال حرف زدن برای من و مامان نمیموند! یعنی ما هی یه نگاه به مامانه میکردیم که مظلوم و آروم و کمحرف نشسته بود سرجاش، و یه نگا به این خانومه که کم مونده بود روی مبل چهارزانو بزنه و چونهاش حسابی گرم شدهبود و داشت شجرهنامه خانوادگی مارو شخم میزد! از این خانومای اهل دلی بود که به گفته خودش بعد "مسچد" با حاج خانومای اهل دل دیگه دست جمعی میرفتن استخر و دورهمیهای زنانه و...
تمام مدتی که گیر داده بود به کم بودن حقوق مامان و بابا بعنوان دوتا کارمند، من زل زده بودم به موهای کوتاهِ پسرونهاش و باخودم فکر میکردم نکنه این مَرده؟ والا به صداش هم میخورد بیشتر دایی پسره باشه تا خالهاش... خلاصه من هنوز تو کف تیپ و مدل حرف زدنش بودم و داشتم فکر میکردم چطور دوتا خواهر میتونن انقدر باهم متفاوت باشن، که خاله خانومه یهو به مامان پسره اشاره کرد و گفت: ایشون دوستِ جون جونیمه، مثل خواهریم واسه هم و چون من خیلی با پسرشون رفیقم هرجا میرن خواستگاری منم باهاشون میرم...
با این حرفش گرخیدم! خدا من رو ببخشه ولی با خودم فکر کردم وای به حال پسری که با این خانوم رفیقه! بعد توی ذهن خودم میزان رفاقتشون رو تصور کردم و داشتم به جاهای باریک میرسیدم که خداروشکر رفتن و مهمونی تموم شد!
دفعه بعد خدا بهمون رحم کرد و مامانه با پسرش تنها اومد... میگفتن خاله خانوم براش کار پیش اومده و بااینکه خیییلییی دلش میخواسته بیاد، نتونسته!
به هرحال وقتی پسره اومد دیدیم الحق که بهش میاد تو کار ساخت و ساز باشه، آخه انگار از کف بازار جمعش کرده بودن و آورده بودنش خواستگاری! نه تنها یه لباس رسمی درست و حسابی تنش نکرده بود بلکه حتی به خودش زحمت نداده بود یکی از پیراهنهای خوب و به اصطلاح پلوخوریش رو بپوشه... اصلا انگار از سر ساختمون مستقیم اومده بود خونهی ما! میخواستم از مامانش بپرسم ببخشید شما که باد به غبغب میندازین و میگین پسرمون مهندس عمرانه و تو کار ساختمون و بساز بفروش، احیانا منظورتون این نیست که بنّاست؟ یا دیگه نهایتا سرکارگر؟
وقتی چایی آوردم همش منتظر بودم پسره یه پاشو جمع کنه روی مبل و چاییش رو هورت بکشه! باخودم فکر کردم کاش براش نعلبکی میاوردم که راحت باشه طفلی!
چادرم رو محکم توی مشتم گرفته بودم و عمیقا خودخوری میکردم که چرا بخت من انقدر قر و دبهست؟ که مامانش اجازه خواست بریم صحبت کنیم... باخودم فکر کردم کاش انقدر شجاعت داشتم که میتونستم محترمانه بگم نیازی به صحبت نیست و الکی وقتمون تلف نشه... اما خب اجبارا بلند شدم و راهنماییش کردم به اتاقم و برای اینکه بیشتر از این توی ذوقم نخوره سعی کردم به نوع راهرفتنش و صدای دیلینگ دیلینگ تکون خوردنِ سوییچ توی دستش، دقت نکنم!