ظهر به مامان میگم: لابد امشب خانومه می‌پرسه پُف چشم دخترتون خوب شد؟ ما هم باید جواب بدیم آره دیگه، الان هرچی پُف تو قیافه‌اش می‌بینین حالت طبیعیشه و همیشه همینجوریه! هردو میخندیم... بعدازظهر مامان میاد تو اتاقم و میگه: این دفعه خط چشم نکش چشمات خیلی کوچیک میشه. بهم برمیخوره ولی چندساعت بعد درحالی که به صدای سلام و احوال‌پرسی مهمون‌ها که از پذیرایی میاد، گوش میدم، صورتم رو به آینه‌ی اتاقم نزدیک میکنم و از فاصله‌ی چند میلیمتری به خودم که نازک‌ترین خط چشمی رو که درتوانم بوده کشیدم، زل میزنم و زیرلب آیة الکرسی میخونم.

به محض اینکه برای احوال‌پرسی از اتاق میرم بیرون و چشمم به آقا پسر می‌افته می‌خوره توی ذوقم و با خودم فکر میکنم این همه تلاش برای کشیدن یک خط چشم نازک و تمیز، برای جلب توجه این تپلِ عُنُق؟ اصلا می‌ارزید؟

تمام مدت انقدر غرق حرص خوردن و خیالاتم بودم که اگر بگم از همه‌ی چرت و پرت‌هایی که بین مامان و خانواده‌ی اون‌ها رد و بدل شد یک کلمه هم نفهمیدم و نشنیدم، دروغ نگفتم! چای رو بدون توجه به اینکه مواظب باشم کف نکنه، توی استکان‌ها می‌ریزم و براشون میارم و تک تک اون‌ها هم موقع برداشتن چای با دقت و کنجکاوی به صورتم نگاه میکنن جوری که انگار دارن یه موجود فضایی رو بررسی میکنن. به این ترتیب مرحله‌ای که باتمام وجود ازش متنفرم، تموم میشه تا اینکه اجازه می‌خوان برای صحبت و من مجبور میشم در کمال بردباری لبخند بزنم و بگم بفرمایید و اتاقم رو نشون بدم! مرحله‌ای که بازهم ازش متنفرم!

بعد هزار بار تعارف که اول شما بفرما و نه تو بمیری اول من نمی‌فرمایم و... بالاخره میاد توی اتاق و می‌شینه روی مبل قهوه‌ای. زحمت عینک زدن به خودم نمی‌دم و توی دلم میگم همون بهتر که تار ببینمش و کمتر حرص بخورم! وقتی شروع میکنه به حرف زدن درباره‌ی خودش و ماجرای سربازیش، می‌فهمم از اون دسته آدم‌هاست که سعی میکنه تیکه‌ انداختن‌هاش هم درنهایت ادب و کلمات قلمبه سلمبه باشه و به عبارتی در نهایت ادب ب**ینه به بقیه. مثلا میگفت: بزرگواران لطف کردن و ما رو تو بهترین منطقه برای خدمت انداختن! فلان شهر لب مرز که حتی اسمش رو هم مردم نشنیدن و هیچ امکاناتی نداشته و بعدهم گویا دلشون سوخت برامون و منتقلمون کردن به همینجا و...

انگشتامو زیر چادر بهم فشار میدادم و از اینکه خودش رو "ما" خطاب میکرد و برای خودش فعل جمع بکار می‌برد حالم دگرگون می‌شد! برای هر سوالِ کوتاهِ من جوری روی منبر می‌رفت که انگار ازش خواستن کنفرانس بده و من حوصله‌ام سرمی‌رفت و انقدر سرتکون می‌دادم که حس میکردم الاناس مهره‌های گردنم از جا دَر بره!

به زحمت سر و ته حرفارو جمع میکنم و بهش میگم دیگه سوالی ندارم و میریم بیرون. موقع خداحافظی مادر و خواهرهاش دوباره تک به تک بهم دست میدن و با دقت و وسواس بهم نگاه میکنن! متعجب و عصبی تعارفاتشون رو جواب میدم و بالاخره شرشون کم میشه!

دوباره رو به روی آینه‌ی اتاقم می‌ایستم و صورتم رو به آینه نزدیک میکنم که ببینم آیا می‌تونم نکته‌ی قابل توجه یا ایراد و اشکال خاصی توی چهره‌ام پیدا کنم که بشه باهاش دلیل این همه دقت و زل زدن این خانواده‌ رو توجیه کرد؟؟

بعد مامان طبق معمول میاد روی تخت اتاقم میشینه و میگه خب چی گفت؟ چقدر طولانی شد صحبتاتون.

درحالی که دارم خط چشم لعنتیم رو پاک میکنم با حرص میگم: زر می‌زد! و بعد شروع میکنم به شکایت کردن. و خیلی سریع بغضم می‌ترکه که: اگه بابا اون همه دلیل غیرمنطقی نمیاورد که این قیافه‌اش فلانه و بهش می‌خوره بهمان باشه و اون می‌خندیده و اون نخندیده و این کچله و اون چاقه و این ال و اون بل، الان من مجبور نبودم این خواستگارهای مزخرف رو تحمل کنم و تا الان هزار بار زندگیم سر و سامون گرفته بود! گند زده توی زندگی من و الان با خیال راحت نشسته سرجاش. الهی بمیره که مرده‌اش برای من مفیدتر و باارزش‌تر از زندشه. کی بشه خودم سر قبرش حلوا پخش کنم که آرزومه! و...

بعد دیگه با اشک و داد هرچی به ذهنم میرسه و میگم و میگم و... آرزو میکنم کاش آدم با حرف زدن و شکایت کردن سبک می‌شد نه اینکه هی پُر و پُرتر بشه تا حدی که به مرز ترکیدن برسه! آرزو میکنم که کاش اصلا حرف زدن و گلایه کردن فایده و تاثیر داشت نه این که فقط بدبختی‌هات رو بیشتر از قبل برات واضح و تازه کنه!