خواستگاری میکروسکوپی!
البته تلاشم بیفایده نبود، تا ساعت هشت و نیم پف چشمم کمتر شده بود و در آخر به لطف آرایش و خط چشم، میشه گفت مشکل حل شد!
پونصدبار به مامان سفارش کردم: حتما بهشون بگی چشمم پف کرده که فکر نکنن قیافه خودم اینشکلی کج و کولهاست! مامان هم هربار میگفت: الان که هیچی مشخص نیست! اصلا فهمیده نمیشه!
یه چندباری هم با خنده فرمودن: کاش این چشم دیگهات هم اینجوری بود، خوشگلتره، پشت پلکت بزرگتر شده و بهتره!
خلاصه مهمونا اومدن و این خلاصهای از کل مجلسه: بله، بله، بعله، بــعله...
کلمهی "بله" تکیه کلام مادر اقا پسر بود که هر چند دقیقه یکبار با هجاهای متفاوت و کشیدگیهای مختلف بسته به موضوع صحبت، به زبون میاورد!
در کنار این "بله" گفتنها هم تا میشد با دقت بهم نگاه کردن! با نهایت دقت! طوری که حس میکردم یه عروسک شیشهای در حال حرکت روی یخ هستم! یا مثلا یه مانکن سیخ و لاغر پشت ویترین مغازهی مانتو فروشی!
مامان هم درنهایت با سقلمههایی که یواشکی بهش زدم، موضوع گلمژهی نابهنگامم رو گفت اما به بدترین شکل: این دختر من صبح که از خواب بیدار شده، چشمش باد کرده یهویی! از صبح هی میگه مامان به خانوم ... زنگ بزن که یه روز دیگه بیان، بهش میگم مامان جان اونا هم حتما برنامهریزی کردن زشته. خلاصه از صبح روشای مختلف رو امتحان کرده و... و...
از خجالت مثل شمع در حال آب شدن بودم! حتما باید میگفت من همهی روشهارو بکار بستم؟!
موقع خداحافظی مادره و خواهره جوری نگاهم میکردن و توی صورتم دقیق شده بودن که بیاختیار خندهام گرفت! انگار داشتم از اسکن اشعهی ایکس رد میشدم! خداحافظیشون به خاطر همین نگاهکردنها و دقتکردنها انقدر طول کشید که کلمه برای تعارف کم آورده بودم!
وقتی رفتن با مامان پقی زدیم زیر خنده! گفتم: مامانه چه زومی کرده بود! مامان جواب داد: آره خیلی نگاه میکرد! البته برا همین کار هم میان دیگه...
برای صدهزارمین بار حس کردم بهم توهین شده.