ماجرای شوم هیدن من! (2)
برگشتم و نگاهش کردم، اگه بگم نشناختمش دروغ گفتم!
خیلی وقت پیش شاید یک یا دوسال قبل، یه روز فافا بهم پیام داده بود که یه پسر دربارهی تو ازم پرسیده و گفته امر خیره. میگفت پسره گفته خیلی وقته خانوم دال رو زیرنظر دارم و میدونم شما دوست صمیمیش هستین، میشه بگید اخلاقشون چطوره و خونشون کجاست و...؟ فافا هم جواب داده بهتر بود اول نظر خودش رو میپرسیدین بعد میومدین تحقیقات!
بعد اون ماجرا دائم باخودم کلنجار میرفتم که یعنی کی بوده؟ تاحالا دیدمش؟ قیافه اش چه جوریه و... مشخصاتی هم که فافا ازش میداد دردی رو دوا نمیکرد!
یه مدت بعدش از طرف دانشگاه باهام تماس گرفتن و گفتن یکی از دانشجوهای ارشد به فامیل سین.خ باهدف امر خیر میخواد باهاتون یه جلسه صحبت کنه، چون خانوادهاش شهرستانن میخواد اول خودش باهاتون حرف بزنه و بعد خانوادهاش رو بیاره. از ما خواهش کرده واسطه بشیم. اونجا بود که فامیلش رو فهمیدم! و از همه مهمتر فهمیدم از شهر دیگهای هستش. تو دلم گفتم چه پررو و پرتوقع! نمیخواد خانوادهاش تو زحمت بیوفتن برای خواستگاری! گفتم من نمیام، اگر خواستن خوانوادشون میتونن با مادرم صحبت کنن!
بعد بلافاصله فامیلش رو تو اینستا سرچ کردم و دیدم ای داد بیداد از فالورامه! و از شانس زیادم، قیافهاش هم نه تنها چنگی به دل نمیزد، بلکه دل آدمو میزد حتی!
چند هفتهای بعد اون ماجرا، یکی از دخترای همکلاسیم که با پسرا خیلی راحت و صمیمی بود، بهم گفت: "یه پسره رفته دربارهی تو از آقای فلانی (یکی از همکلاسیهای پسرمون) سوال پرسیده. که رفتارت چه جوریه و آیا همیشه چادری هستی و... آقای فلانی هم گفته تا جایی که من میدونم خیلی خانوم و باشخصیت هستن ولی اگه بخواین شماره یکی از دوستاشون رو بهتون میدم، به هرحال اونا بیشتر در جریانن! بعد هم شماره منو داده بهش، اگه زنگ زد چی بگم؟"
بدون شک اون لحظه اگر بهم کارد میزدن، از شدت عصبانیت بجای خون آب جوش یا قیرداغ از توی رگام بیرون میزد! پسره پرو پرو راه افتاده بود توی دانشگاه به بهانه تحقیقات، به آبروی من پیش همکلاسیام چوب حراج میزد! اونم بدون اینکه من بشناسمش حتی!!!
به دوستم گفتم بهش میگی چون شهرستانی هستی خودش و خانوادهاش مخالفن! تمام.
چند روز بعد شنیدم که خواهر پسره با دوستم تماس گرفته و گفته اگه میشه بیام دانشگاه با دختره حرف بزنم و ببینمش.
به مرز جنون رسیده بودم. انگار من بیخانواده بودم که اینجوری ازم خواستگاری بشه!
و در آخر هم دوباره از دانشگاه بهم زنگ زدن و گفتن این آقای سین.خ شماره خونتون رو میخواد، بدیم؟ منم گفتم نخیر! خانوادهام و خودم به شدت مخالفیم چون ایشون از شهر دیگهای هستن.
فکر میکردم قضیه تموم شده... تا اینکه اون روز برگشتم و دیدم روبروم ایستاده و میگه: میشه نیم ساعت وقتتون رو بگیرم؟ باید دربارهی یه موضوعی باهاتون صحبت کنم!
اولین بار بود رو در رو میدیدمش. بالاخره از پشت سایهها دراومده بود و پرده از ریخت نحسش برداشته بود! خودمو زدم به اون راه و گفتم: من شمارو میشناسم؟
جواب داد: سین.خ هستم. اگه اجازه بدید توضیح میدم براتون...
دستای یخزدهام رو مشت کرده بودم. سرم داغ شده بود. گفتم: من الان وقت ندارم. با دوستام باید برم جایی...
با سماجت گفت خب من منتظر میمونم کارتون تموم شه...
طبق معمول توی رودربایستی گیر کردم و قرار شد چند دقیقه بعد جلوی فروشگاه دانشکده ببینمش!
به فافا گفتم: اونی که ازت درباره من پرسیده بود همین بود؟ جواب داد آره فکر کنم. و بعد با پری شروع کردن به تیکه انداختن و مزه پروندن که: دیگه خواستگارات تو دانشگاهم دست از سرت برنمیدارن و فلان و بهمان... اما دل من آشوب بود!
_ادامه دارد_ :/