پنجرهای رو به تصورات
بعد ده پونزده روز یادشون اومده بود که دوباره زنگ بزنن و بگن میشه با پسرمون بیایم؟ مامان به قدری مشخصاتشون رو فراموش کرده بود که مجبور شد بپرسه: کی تشریف آورده بودین؟ آقاپسرتون چند سالش بود؟ رشتهاش چی بود؟ ته دلم از این فراموشی مامان خوشحال شدم. انگار ناخواسته داشت کلاس میذاشت و میگفت: انقدر خواستگار میاد و میره که شمارو یادمون نمونده! به هرحال قرار برای ساعت هفت و نیم چند شب بعد گذاشته شد...
ساعت از هشت رد شده بود. چادر رنگی جدیدم رو روی سرم انداختم و چند باری با دقت قیافمو توی آینه نگاه کردم. سوال همیشگی توی مغزم موج میزد: یعنی پسره قیافهاش چه جوریه؟ با خودم فکر کردم باید خیلی خوب و بینقص باشه که بتونم این بدقولی و تاخیرشون رو ببخشم!
دقیقهها میگذشت ساعت هشت و نیم بود، کتری روی گاز به قل قل اومده بود و چای از دم افتاده بود. مامان تلویزیون رو خاموش کرد و گفت: نکبتا چرا نیومدن؟ شاید یادشون رفته... خیلی دیر کردن!
از شدت کلافگی گرمم شده بود و عصبی بودم که صدایی شبیه به صدای نواختن ویولون توجهم رو جلب کرد... صدا از توی پارک میومد و انصافا هم چه آهنگ دلنشینی بود... چادرم رو انداختم روی سرم، پرده رو زدم کنار و رفتم روی بالکن. هوا خنک و عالی بود و صدای آهنگ زیبایی که یه پسر جوون توی پارک در نهایت احساس مینواخت مطبوعی و خنکی هوا رو لذت بخشتر میکرد. انگار همهی احساسات ناخوشآیند چند دقیقه پیش در کثری از ثانیه از ذهنم پاک شد. چهرهاش توی تاریکی دیده نمیشد اما میدونستم داره به بالکن نگاه میکنه... به منی که انگار شبیه یه دختر هیجده سالهی شیطون پریده بودم لب پنجره که رد شدن پسر موردعلاقم از کوچه رو تماشا کنم... برگشتم توی خونه و پرده رو انداختم و باخودم تصور کردم چقدر رمانتیک و باحال میشد اگر یکی از خواستگارام اینجوری سوپرایزم میکرد! ولی خب از پسری که ندیده و نشناخته به ازدواج سنتی تن میده و میره خواستگاری دختری که تابحال ندیدهاش، چه انتظاری هست؟ بعد به دانی فکر کردم که هر شب قبل شببخیر گفتنش برام مینوشت: دوستت دارم. عاشقتم... ولی خب تا جایی که میدونستم دانی نه تنها ویولون بلکه هیچ ساز دیگهای رو هم بلد نبود. نهایت سوپرایزی که میتونست بکنه این بود که زنگ بزنه و بگه جلوی پنجرهی خونتونم! و بعد برام دست تکون بده... ولی خب دانی که اینجا نبود... کیلومترها با من فاصله داشت و خیلی از پنجرهی خونمون دور بود و نمیدونم اگر میفهمید وقتی بهش گفتم امشب مهمون داریم، دقیقا منظورم از مهمون خواستگاره، چه حالی بهش دست میداد؟
چند دقیقه بعد اون آهنگ دلنشین قطع شد و صدای زنگ بلند شد! انقدر همزمان، که خندهام گرفت و با خودم گفتم نکنه توهماتت واقعی از آب درومده؟
مامان آیفون رو زد و گفت: چه عجب تحفهها اومدن!
ساعت از هشت رد شده بود. چادر رنگی جدیدم رو روی سرم انداختم و چند باری با دقت قیافمو توی آینه نگاه کردم. سوال همیشگی توی مغزم موج میزد: یعنی پسره قیافهاش چه جوریه؟ با خودم فکر کردم باید خیلی خوب و بینقص باشه که بتونم این بدقولی و تاخیرشون رو ببخشم!
دقیقهها میگذشت ساعت هشت و نیم بود، کتری روی گاز به قل قل اومده بود و چای از دم افتاده بود. مامان تلویزیون رو خاموش کرد و گفت: نکبتا چرا نیومدن؟ شاید یادشون رفته... خیلی دیر کردن!
از شدت کلافگی گرمم شده بود و عصبی بودم که صدایی شبیه به صدای نواختن ویولون توجهم رو جلب کرد... صدا از توی پارک میومد و انصافا هم چه آهنگ دلنشینی بود... چادرم رو انداختم روی سرم، پرده رو زدم کنار و رفتم روی بالکن. هوا خنک و عالی بود و صدای آهنگ زیبایی که یه پسر جوون توی پارک در نهایت احساس مینواخت مطبوعی و خنکی هوا رو لذت بخشتر میکرد. انگار همهی احساسات ناخوشآیند چند دقیقه پیش در کثری از ثانیه از ذهنم پاک شد. چهرهاش توی تاریکی دیده نمیشد اما میدونستم داره به بالکن نگاه میکنه... به منی که انگار شبیه یه دختر هیجده سالهی شیطون پریده بودم لب پنجره که رد شدن پسر موردعلاقم از کوچه رو تماشا کنم... برگشتم توی خونه و پرده رو انداختم و باخودم تصور کردم چقدر رمانتیک و باحال میشد اگر یکی از خواستگارام اینجوری سوپرایزم میکرد! ولی خب از پسری که ندیده و نشناخته به ازدواج سنتی تن میده و میره خواستگاری دختری که تابحال ندیدهاش، چه انتظاری هست؟ بعد به دانی فکر کردم که هر شب قبل شببخیر گفتنش برام مینوشت: دوستت دارم. عاشقتم... ولی خب تا جایی که میدونستم دانی نه تنها ویولون بلکه هیچ ساز دیگهای رو هم بلد نبود. نهایت سوپرایزی که میتونست بکنه این بود که زنگ بزنه و بگه جلوی پنجرهی خونتونم! و بعد برام دست تکون بده... ولی خب دانی که اینجا نبود... کیلومترها با من فاصله داشت و خیلی از پنجرهی خونمون دور بود و نمیدونم اگر میفهمید وقتی بهش گفتم امشب مهمون داریم، دقیقا منظورم از مهمون خواستگاره، چه حالی بهش دست میداد؟
چند دقیقه بعد اون آهنگ دلنشین قطع شد و صدای زنگ بلند شد! انقدر همزمان، که خندهام گرفت و با خودم گفتم نکنه توهماتت واقعی از آب درومده؟
مامان آیفون رو زد و گفت: چه عجب تحفهها اومدن!
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷ ساعت 23:8 توسط ف.دال
|