در من همیشه جدال برپاست
چادر انتخاب من نبود. انتخاب خانوادهام بود. تعصب بابا بود و اعتقاد مامان. من هیچ وقت جرئت ایستادن جلوی جبر خانواده رو نداشتم. هیچ وقت قدرت رد کردن خیلی از تصمیماتی که برام گرفته میشد یا شجاعت دل به دریا زدن رو نداشتم! در واقع بیست ساله بودم که فهمیدم یه موجود بیاختیار و فاقد قدرت تصمیمگیری هستم. موجودی که برای کوچیکترین تصمیماتش، برای جزئیترین انتخابها همیشه مردد بوده و هست. و همهی اینها پیامدهای ناشی از سالها اطاعت بیچون و چرای دستورات و قوانین خانوادهست.
بیست سالگی برای من پر بود از قانون شکنی و آزادیهای یواشکی و پیروی از افکار خودم، اما به همون اندازه هم پر بود از ترکهای هویتی و سردرگمی و وحشت از چند شخصیتی بودن! دانشگاهم کیلومترها دورتر از خونه بود و فرسخها دورتر از نگاه تیزبین بابا و شماتتهای مامان. به خودم جرئت دادم چادری که همیشه به اجبار روی سرم سنجاق شده بود رو کنار بذارم. صبح به صبح ساعتها وقت صرف میکردم برای اتو کشیدن موهام و حالت دادنشون. یه کیف صورتی بزرگ پر از لوازم آرایش برای خودم خریدم و یک شال باریک سورمهای... خودمو گم کرده بودم. انگار از یه برکه افتاده باشم توی اقیانوس! دائم دست و پا میزدم و به هر چیزی چنگ میانداختم تا به خودم ثابت کنم کی هستم و واقعا چی میخوام اما بیشتر از هر وقت دیگهای توی زندگیم سردرگم بودم. هماتاقیهام رو میدیدم که سنتهای خانوادگیشون زمین تا آسمون با ما متفاوت بود. دختری که با مادرش میرفت سر قرار، مادری که دوست پسرش رو به دخترش معرفی میکرد، دختری که تعطیلات آخر هفته رو با دوست پسرش توی ویلاهای شمال میگذروند و در آخر یه دختر چادری سیبیلو که اواخر اولین ترم، تحت تاثیر هم اتاقیهاش لاک مشکی رو با چادر سیاهش ست میکرد و بعدها نه تنها سیبیلاش غیب شد بلکه فرم ابروهاش از مدل ابروهای مامان من قشنگ تر بود... درنهایت یه روز من سایهای از خودم رو توی اون دختر دیدم. با این تفاوت که اون طی ماهها تغییر کرده بود و من در عرض چند شبانهروز! یه روز که هم اتاقیهاش نبودن منو صدا زد و گفت میشه دست راستمو برام لاک بزنی؟ خودم نمیتونم خیلی سخته. به انگشت کوچیکهی دستش رسیده بودم که بوی تند اون لاک مشکی تبدیل شد به بوی تعفن. تعفن ناشی از پوسیدن خودم توی لجن. نه اینکه بگم غیر چادریها همه لجن هستن و چادریها همه فرشتهان. ولی من، شخصا، بدون قضاوت دربارهی بقیه، تبدیل به آدمی شده بودم که با خود واقعیم خیلی فرق داشت. بعد رفتار خودم توی همهی اون ماهها از جلوی چشمم رد شد. اوایل شده بودم یه دختر قرتی و بزک دوزک کرده با موهای حالتدار و مقنعهی شل و ولی که گاهی کم نمونده بود از سر بیوفته، اما اونقدر خجالتی که حتی نمیتونست به پسرا نگاه کنه! چه برسه به همکلامی... بعدها شدم یه دختر سبک و جلف با رژهای پررنگ و سایههای چشم تیره و خط چشمهای دنبالهدار اما هنوز منزوی و فراری از پسرها... خلاصه اینکه ظاهرم تغییر میکرد اما اخلاقم نه. انگار یه ترس عمیق از کنار گذاشتن بعضی اعتقاداتم توی دلم رخنه کرده بود. درحالی که نماز صبح برای سه چهارم بچههای خوابگاه تعریف نشده و غیرقابل قبول بود، صبح به صبح ساعت کوک میکردم و با آب سردی که هیچ وقت گرم نمیشد، وضو میگرفتم و نماز میخوندم. اما چند ساعت بعد وقتی آفتاب درمیومد و وقت کلاس رفتن میشد، دوباره با اتو مو میافتادم به جون موهام و نیم ساعت وقت صرف درست کردن مدلموهام میکردم! با این وجود طنابی که انگار دور دست و پا و دلم پیچیده بود بهم اجازه نمیداد روی خوش به هیچ پسری نشون بدم... طوری که باوجود ظاهر آزاد و بیقیدی که داشتم، به خاطر رفتارم و کناره گیریهام هیچ درخواست دوستی از طرف پسرها به دستم نرسید!
خلاصه من طعم چهار ماه آزادی و چهار ماه رهایی از خفقان چادر رو چشیدم اما باب میلم نبود و یه روز حس کردم بخشی از شخصیت من وابسته شده به همون چادر مشکی تقریبا اجباری... چادری که بهم وقار و حیای خاصی میداد. حس سردرگمی و بیهویتی رو کمتر و آرامشم رو بیشتر میکرد.
اما هنوز هم گاهی با خودم درگیرم. گاهی بخشی از وجودم میل داره چادر و محدودیتهاش رو کنار بزنه. گاهی بخشی از احساسم بهم میگه اونقدرا که وانمود میکنم خوب نیستم و گاهی میدونم اونقدرا که فکر میکنم بد نیستم. در هرصورت همچنان حاضر نیستم چادر رو کنار بذارم چون مطمئنم اون روی شخصیتم رو دوست ندارم و اگر گاهی خطایی میکنم که شایستهی یک دختر چادری نیست، اشکال از من و خواستههای ضد و نقیض نفس منه، نه انتخابم یا پوششم. گاهی چادر باعث شد از انجام بعضی کارها شرم کنم. گاهی باعث شد بعضی درخواستها رو نپذیرم و خیلی از اوقات باعث شد از کاری که انجام میدم خجالت بکشم. و گاهی هم نتونست هیچ کدوم از این کارها رو انجام بده، چون قرار نیست صرفا یک تیکه پارچه جلوی خطاها رو بگیره! حداقل تا خودت نخوای و تا خودت حرمت قائل نشی، این اتفاق نمیافته! من گرفتار خیلی کارهای ناشایست، گرفتار خیلی تصمیمات اشتباه و گرفتار خیلی حسهای زشت شدم و چادر یا مُهر چادری بودن هم برای جلوگیری از اونها بیفایده بود چون خودم خواسته بودم و این یعنی بله، خیلی وقتها به قول تو از چادرم خجالت کشیدم!
درنهایت و متاسفانه چادر برای من یک هالهی امن، یک پناهگاه مقدس و یک باور قلبی و عمیق نبوده و نیست. بلکه فقط یه وسیله و یک نوع پوشش یا یک دلگرمی کوچیکه. از این وضعیت راضی نیستم اما تلاش میکنم یه روز به ثبات برسم. به قول معروف بشم مصداق این ضرب المثل: یا رومی روم، یا زنگی زنگ