برای همه یه جور متفاوت ممکنه اتفاق بیوفته.

برای یه نفر، وقتی از خاکی شدن لباسش می‌ترسه. برای یکی وقتی فکر کردن به خداحافظی دلش رو میلرزونه، واسه یکی دیگه وقتی دل کندن از اتاقش، دل کندن از پول و خانواده و وابستگی‌هاش عذابش میده، واسه یکی هم وقتی چشم باز میکنه و میبینه هیچی تغییر نکرده... خلاصه همه یه روز میفهمن قرار نیست هر رویایی واقعی بشه. یه اتفاق ساده، یه روز توی زندگی بهت اثبات میکنه خیلی از غیرممکن‌ها رو نمیشه ممکن کرد. یه اتفاق ساده بهت سیلی میزنه و فریاد کشان توی گوشت تکرار میکنه: خیالبافی ممنوع! و بعد محکم هُلت میده توی دنیای واقعی، طوری که به خودت پوزخند بزنی و بگی "چقدر احمقانه امیدوار بودم که بشه!"

و برای من همه‌اش باهم اتفاق افتاد. گفته بودم میشینم کف کتابخونه و انقدر آرزو میکنم، انقدر التماس میکنم تا بالاخره یکی از کتاب‌ها دلش بسوزه و منو ببلعه... ولی وقت بیرون اومدن از خونه دلم لرزید که کاش از بقیه خداحافظی میکردم. کاش به دانی میگفتم شاید دیگه منو نبینه. بهش میگفتم خداروچه دیدی شاید یه نقطه شدم تو کتاب بیشعوری، شاید یه موش تو کتاب مزرعه‌ی حیوانات، شاید کوزت شدم و دل بستم به ژان والژان! باید ازش عذر خواهی میکردم که شاید عاشق بابالنگ دراز شدم، که شاید نامادری سفید برفی بشم! وقت نشستن کف کتابخونه ترسیدم از اینکه چادرم خاکی بشه، فکر کردم چه جوری با یه چادر خاکی برگردم خونه؟ اون لحظه بود که فهمیدم خودمم خیالات خودمو باور ندارم. خودمم میدونم نمیشه ولی بازم احمقانه امیدوار بودم که بشه!

دالی ساعت‌ها توی آفتاب منتظر مونده بود تا من از بیست و اندی قفسه‌ی کتاب‌ دل بکنم. وقتی فرمونش رو گرفتم، دستم سوخت. مثل یه زغال گداخته داغ بود و اون داغی و سوزشِ دست حکم همون سیلی کذایی رو داشت! سرم فریاد کشید که: دیدی نشد؟ پس خیالبافی ممنوع!