وسط کوچه بودیم که یادم اومد گوشیمو زیرتخت جا گذاشتم! تا خود مسجد بیخ گوش مامان غر زدم که بذار برگردم گوشیمو بردارم حوصله‌ام موقع سخنرانی‌هاش سر میره اما میگفت یه شب دل بکن از اون لعنتی! این بار کتاب دعا داشتیم و می‌تونستیم بند به بند دعای جوشن رو خط ببریم... خط بردیم و خط بردیم تا رسید به بند53: "...یا حبیب التوابین، یا رجاء المذنبین، یا منفس عن المکروبین، یا مفرج عن المغمومین..." بعد فکر کردم ما چقدر خوشبختیم که خدا رو داریم. منظورم اینه که بقیه وقتی میفهمن دستشون به هیچ جا بند نیس، وقتایی که آرزوهای بزرگ دارن، وقتایی که یه حسی ته دلشون میخواد یه اتفاق تقریبا غیرممکن، ممکن بشه، به کی پناه می‌برن؟ بدو بدو میرن در خونه‌ی کی؟ دست به دامن کدوم باور و اعتقادشون میشن تا بتونن این روزای سخت رو بگذرونن؟ منطورم اینه که ناامیدی آدمو کم کم میکشه. ذره ذره آب میکنه ولی ماها که خدا رو داریم حداقلش خیلی وقتا یه امیدی هم داریم. یه راه آخر که بهش دل ببندیم. یه طنابی که بهش چنگ بزنیم تا هرجور هست خودمون رو از غرق شدن تو سیاهی ناامیدی نجات بدیم...

سخنرانی شروع شد. دوباره یادم اومد ای داد بی داد! کاش گوشیم اینجا بود. لابد فلانی پیام داده. فلانی دایرکت فرستاده... فلانی زنگ زده... از زیر نظر گرفتن حرکات دختربچه‌ای که جلوم نشسته بود خسته شدم. از مقایسه‌ی اجزای چهره‌‌ی خوشگلش با صورت مامان جوون و نازش و حتی از نگاه کردن به گل‌های روی چادرش که مامان میگفت قشنگه... از نگاه‌های زن‌های اطرافم و از حرف‌های شیخ پشت میکروفن خسته شده بودم. اما گوش می‌دادم. به قصه‌ها و روایت‌هایی که از دوست داشتن واقعی و شیعه‌های اصیل میگفت. به اینکه میگفت خیلی خوبه که از گناه وبدی هامون استغفار کنیم ولی از خدا خدا گفتن الکی، از علی علی گفتن الکی هم باید استغفار کنیم...  خودم رو به یاد آوردم تو همه‌ی وقتایی که شکایت کردم و به خدا گفتم: منو میبینی؟ حرفامو میشنوی؟ تو همه‌ی وقت‌هایی که گستاخانه گفتم از خدا ناامید شدم... اما بازهم با کمال پررویی قبل هر امتحان آیة الکرسی خوندم. بعد هر مشکل نمازمو طولانی کردم و کمک خواستم... چقدر الکی خدا خدا گفتم درحالی یه بار به دوست داشتن بدون درخواست، به ذکر گفتن بدون حاجت و فقط از سر علاقه، فکر هم نکردم.

تو راه برگشت به این فکر می‌کردم که نبود گوشی موبایلم باعث شد بتونم بی‌دغدغه بشینم وسط جمعیت و یه بار برای همیشه با خودم کنار بیام و به خدا بگم: من حسودم. بدذاتم. اعتقاداتم سسته. دورو و متظاهرم. خودخواه و مغرورم. ولی تو می‌تونی به قول این حاج آقاهه دلمو شفا بدی و خوبم کنی. همیشه که مریضی جسمی نیست. بعضی مریضی‌ها دلیه. بعضی وقتا قلب و روح آدم مریضه و باید برای شفاش دعا کنیم. باید به جای نخ، دل و احساسامون رو گره بدیم به ضریح‌های طلایی بلکه خدا معجزه کرد و آدم بهتری شدیم.

زیر چشمی به مامان نگاه کردم. هیچ وقت نتونستم غرورمو بذارم کنار و اعتراف کنم بد بودم و ازش بخوام منو ببخشه. همیشه جوابش برام مشخص بود: بجای این حرفا اخلاقاتو درست کن!