کیک پروفسوری
لباسش آبی نفتی بود با آستینای گیپور و زیبا. خوش قیافه و نسبتا جوون! و البته پر سر و زبون... هنوز نرسیده روسری و مانتوش رو درآورده بود. بهش که دست میدادم ازم پرسید "چطوری مامان؟" چایی که تعارف کردم گفت: "دستت درد نکنه مامان" نمیدونم چرا فکر میکرد این "مامان"هایی که ته جملههاش به زور میچسبوند به من حس خوبی میده! هربار زیر چشمی به مامان واقعیم که لباس بافت قرمز همیشگیش رو پوشیده بود و با همون ژست خاص همیشگی روی مبل قهوهای نشسته بود، نگاه میکردم و تو دلم میگفتم زنیکه نیومده فکر میکنه میتونه واسه من بشه "مامان!" هربار که اسمهای عجیب و غریب پسراش رو تکرار میکرد لبمو گاز میگرفتم که مبادا بلند بلند بخندم! تو دلم میگفتم عجب اسمی! معلوم نیست قیافهاش چه جوریه...
حرف زد و حرف زد و حرف زد و آخرش گفت ببخشید پرحرفی کردم! پسرم پایین منتظره اگه اجازه بدید بگم بیاد بالا... و انتظار بالاخره به پایان رسید!مطمئنم با اون اسم اگر چشمم میوفتاد به یه پسر ریزه میزهی سبزه از خنده همونجا گریبان میدریدم! اما الحق که اسمش برازندهاش بود... از اون هیبت و هیکل و ریش پروفسوری و قیافهی جا افتاده به قدری جاخوردم که نفهمیدم چطوری احوال پرسی کردم...
طفلی شبیه کیک کشمشی بود... پف پفی و بانمک و مظلوم! اما حقیقتا از این جور قیافهها هیچ وقت خوشم نیومده... از کیک کشمشی هم همینطور!
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۹۶ ساعت 0:23 توسط ف.دال
|