برگه‌های گزارش کار رو گرفته بودم تو بغلم و از روی پل آهنی آبی رنگی که وسط پارکینگ خاکی دانشگاه جا خوش کرده بود، رد می‌شدم. با هر قدم صدای آهن‌های زنگ زده و زهوار دررفته‌اش بلند می‌شد: قیژ قيــــژ تق تــق! یه نفر با عجله پشت سرم میومد و وقتی پا گذاشت روی پل صداها دوبرابر شد! سریع و محکم قدم برمی‌داشت. یهو گفت خانوم ببخشید! برگشتم نگاهش کردم و شروع کرد به حرف زدن: من راستش میخواستم درباره‌ی یه موضوعی باهاتون حرف بزنم. شمارو چند باری تو دانشکده دیدم واسه امر خیر میخواستم ازتون خواهش کنم اگر امکانش هست بیشتر آشنا بشیم. انتظار شنیدن این حرف‌هارو نداشتم! انقدر یهویی... وسط مزخرفترین و معمولیترین روز زندگیم... اونم از پسری که حتی چهره‌اش برام آشنا نبود. نمیدونستم چی بگم. تو چند ثانیه‌ای که صحبت می‌کرد هزار و یک فکر همزمان از مغزم رد شد: پیرزن چشم سبزی که بهم می‌گفت شوهرت یه تک پسره... یه چشم تو یه محیط شلوغ دنبالته... و بعد فکر پسر قد بلندی که بعضی روزا میومد طبقه‌ی پنجم دفتر سفید و من آرزو می‌کردم کاش اون تک پسر توی فالم باشه... یا حتی اون پسر مو بوری که چندباری تو راه‌پله‌ها دیده بودمش... اما این پسر... شباهتی به رویاپردازی‌های من درباره‌ی تک پسر و چشم ته فنجون نداشت! بخصوص با اون لباس سفید و شلوار مشکی و کتونی‌های سفید... آخه کدوم دیوانه‌ای کتونی سفید رو با شلواری که هیچ شباهتی به شلوار لی نداره می‌پوشه؟ اگر بخوام صادق باشم یه پلاستیک سفید هم توی دستش دیدم و اون تیر خلاصی بود به همه‌ی رویاها و آرزوهام!

گفتم عجیبه چون اصلا چهره‌ی شما برای من آشنا نیست! گفت من دانشجوی دکترا هستم و خیلی به دانشکده رفت و آمد دارم بخاطر همین شمارو زیاد دیدم دنبال یه راهی بودم که باهاتون آشنا بشم. خیلی بی‌تفاوت و عادی گفتم نمیشه ببخشید. و این اولین بار بود که خیلی رک حرف ته دلم رو میزدم!

آفتاب صاف می‌تابید توی چشمم. دست راستم رو گرفته بودم بالای سرم و نگاهش می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم آخه همین امروز که آرایشم کمتر و افتضاح‌تر از همیشه‌اس باید این اتفاق بیوفته؟ صورت سفیدش قرمز شد و گفت آخه چرا؟ هدف من که بد نیست واقعا هدفم خیر هستش و ازدواج. گفتم به نظر من اینطور آشنایی‌ها درست نیست. بلافاصله از خودم بدم اومد! درست نیست؟ اون هزار و یک آشنایی قبلی همه درست و اصولی و اسلامی بود؟ 

گفت فقط اجازه بدید من درباره خودم یه توضیحی بدم و شما هم اگه ممکنه یکم درباره‌ی خودتون بگید بعد من با خانواده مزاحم میشم... می‌تونم کارتم رو هم بهتون نشون بدم. بعد کیف کوچیک قهوه‌ای رنگش رو از توی پلاستیک سفید لعنتیش یا شاید هم از توی جیبش درآورد و یه کارت آبی بهم نشون داد! به مسیر روبروم اشاره کرد و پرسید میرید سمت ماشینتون؟ با وجود اینکه دالی رو همون اطراف پارک کرده بودم ولی باید گزارشکارهارو تحویل میدادم. گفتم نه میرم دانشکده‌ی علوم. گفت پس من همراهتون میام که وقت شما هم گرفته نشه...

انگار لال شده بودم! حتی فکر کنم مغزم هم فلج شده‌بود. پسر اول یه خانواده‌ی چهارنفره بود و دانشجوی سال چهارم دکترا و شغلش هم تدریس پاره‌وقت! نزدیکای دانشکده‌ی علوم که رسیدیم با اصرار شماره‌ی خونه رو گرفت... وقتی شماره‌رو وارد گوشیش می‌کرد به این فکر می‌کردم که اینایی که الان مارو میبینن با خودشون چی فکر میکنن؟

گزارش کارهارو تحویل دادم و پناه آوردم به دالی کوچولو که زیر آفتاب مثل سونا شده بود! به زحمت توی آینه‌ی مستطیلی کوچیکش یه نگاه به خودم انداختم و گفتم اینکه این قیافه‌ی داغونت رو دیده و منصرف نشده خودش خیلیه! بعد نیم نگاهی به مانتوی جیگری رنگ و رو رفته و دکمه‌های شل و ول طلاییش و شلوار مشکی که هیچ شباهتی به شلوار لی نداشت و کفشای خاکیم انداختم و تو دلم گفتم خودمونیم همچین آش دهن سوزی هم نیستیا! وگرنه اون همه پسر خوشگل و خوش تیپ تو دانشگاه! چرا این؟