صبح با این امید بیدار شدم که ببینم خیلی چیزها تغییر کرده یا مثلا دونه دونه‌ی آرزوهام برآورده شده! اما به محض اینکه چشمامو باز کردم و مثل همیشه ساعت روی دیوار رو تار دیدم، فهمیدم امروزم مثل بقیه‌ی روزهاست.

مثل همه‌ی روزهای 10 سالگی،15 سالگی یا حتی 20 سالگی! جمله‌ی تکراری "تولدت مبارک" رو بارها میشنوم یا تو فضای مجازی پیام‌های تبریک تکراری رو میخونم و هیچ کدوم منو شاد نمیکنه! همیشه انتظار داشتم روز تولدم روز خاص و متفاوتی باشه. 

اولین و آخرین باری که شمع تولد روی کیک رو فوت کردم، فقط 10 سالم بود احتمالا آرزوم این بوده که یه دوچرخه داشته باشم و ده دقیقه بعد هم آرزوم برآورده شد. سال‌های بعد از اون فقط یه کیک بدون شمع بود و گاهی یکی دوتا کادو. بنابراین من هیچ وقت نتونستم وقتی شمع‌هارو فوت میکنم تو دلم آرزو کنم.

البته خوشحالم که مجبور نیستم شمع 22 سالگی رو فوت کنم و دودی که کم کم محو میشه منو یاد این بندازه که سال‌های عمرم داره یکی یکی بالا میره و یا به این فکر کنم که یه روز تبدیل میشم به زن 30 ساله‌‌ای که دیگه آرزوش دوچرخه و ماشین نیست و دردهای بزرگ تری داره...

96/5/16