آدم جدید پر از ضعف
من روزهای سخت زیادی داشتم، تا بیست و چهار پنج سالگی، قبل اینکه به اندازهی الان پوست کلفت بشم، زیاد گریه کردم، زیاد آرزوی مرگ کردم، از وقتی یادمه از زندگی سیر بودم اما با همهی اینها تا حالا هیچ وقت خودم رو به اندازهی این چند روز متلاشی و ضعیف ندیده بودم... ندیده بودم که بیاختیار و ناگهانی پشت تلفن بغضم بترکه یا وسط شلوغی کار ندونم که چطور قطرات اشکی که بیوقفه روی صورتم میغلته رو کنترل کنم... انقدر پریشونم که حس میکنم خودم رو نمیشناسم... شبیه خاکستری که توی هوا پخش شده توی غمم پراکنده شدم جوری که هرچی سعی میکنم نمیتونم خودم رو جمع و جور کنم... نمیفهمم این ترس و وحشتم طبیعیه؟ یا ضعیفتر از قبل شدم، یا مشکلاتم بزرگتر شدن...
نشستم روی انتهایی ترین صندلیِ قطار، تمام روز رو سرکار با کلافگی تحمل کردم تا بالاخره بتونم برم سمت آزمایشگاه... شبیه کلافِ سردرگمیام که گرههای کور خورده...