من امروز یک کویر وسیعم! خشک، سوزان و نفرین شده... یک کویر بدون حتی یک ابر توی آسمونش و بدون یک قطره آب روی خاکش... حس میکنم انقدر ملتهب، آشفته و از هم پاشیده‌ام که اگر کسی چند دقیقه کنارم بمونه از حرارتِ غیرقابل کنترل روحم، سوزش پوست بدنش رو حس می‌کنه...

من امروز ته یک چاه سیاهم، تاریک، عمیق و مرگبار... صداهای اطرافم به سختی به گوشم میرسه و در نهایت توی مغزم اکو میشه...

راه میرم ولی جلوی پام رو نمیبینم، حرف میزنم ولی صدای خودم رو نمیشنوم... و هر ثانیه فکر میکنم کاش یک نفر بود که می‌تونست نجاتم بده، دستم رو بگیره، بغلم کنه یا فقط برای دلگرمی کنارم بشینه...