چشم مامان رو دور دیدم و روی مبل بزرگه‌ی توی پذیرایی دراز کشیدم، همون مبلی که مامان حسابی روش حساسه و وقتایی که خونه‌است به هیچکس اجازه نمیده روی اون مبل بشینه چون داره خراب میشه و رویه‌اش چین افتاده و از بخت بد دقیقا همون مبل مبارکیه که مهمون‌ها روش میشینن! به هرحال با حس خوبی ناشی از عقده‌گشایی بابت زیرپا گذاشتن ممنوعیت مبل، تو اینستاگرامم سرگرم بودم، پایین یکی از کلیپ‌های طنز خارجی نوشته بود متاسفانه مارک و کایلی (زوجی که کلیپ رو درست کرده بودن) بعد از دوسال از هم جدا شدن. به نظرتون کی کات کرده؟ مارک یا کایلی؟! کامنتارو که خوندم یه عده نوشته بودن به درک که جدا شدن و... بالاخره از سر کنجکاوی رفتم توی پیج مارک و پستاش رو دیدم. یک کلیپ فوق‌العاده احساسی و زیبا از لحظات خوبش با دوست دخترش درست کرده بود و تو کپشن نوشته بود از دوست دخترش متشکره چون این مدت کنارش بوده و کمکش کرده به کسی که الان هست تبدیل بشه و بابت این دوسال رویایی و خوبی که باهم داشتن خیلی خوشحاله و اینکه هنوز عاشق دختره‌اس اما تو این مدت متوجه شدن که باید برای خودشون بیشتر وقت بذارن و برنامه‌های آینده‌شون باهم متفاوته و... به همین دلیل از هم جدا شدن و....

خیلی متن قشنگی بود! حتی دیدن ویدئوی قشنگش باعث شد اشک توی چشمای منی که اصلا نمیشناختمشون حلقه بزنه! 

بعد دوباره با قلبی آکنده از اندوه بابت جدایی این زوج عاقل و عاشق و البته مایه‌دار و ضمنا خیلی خوشگل و خوشتیپ، سرگرم بقیه پست‌ها و ویدئوهای قسمت home اینستا شدم تا رسیدم به فیلم دختری که با تمام وجود و از ته ته دل گریه میکرد چون دوست پسرش ولش کرده بود و رفته بود با یکی دیگه و دختره میگفت الهی فلان بشی که فقط از من پول تیغ زدی و الان با یکی دیگه عشق و حال میکنی، من فقط میخواستم کنارم باشی درحالی که الان دارم اینجا میمیرم و تو داری با اون یکی کیف میکنی! من خودمو خلاص میکنم و ال و بل و بعد هم قرآن رو میاره بالا و میگه همین قرآن جوابتو بده و...

دلم کباب شد! داشتم کامنت کسایی که گفته بودن چرا این کلیپ رو منتشر کردین دختره گناه داره و... رو لایک میکردم که از توی خیابون صدای جیغ جیغ یه زن توجهمو جلب کرد! صدای تلویزیون رو قطع کردم و رفتم روی بالکن. هوای سرد پیچید توی موهام و گوشام یخ زد! یه دختر با موهای رنگ‌شده‌ی طلایی سرلخت درحالی که شال مشکیش روی دستش بود تکیه داده بود به دیوار و بلند بلند گریه میکرد و رو به آدم توی 206 سفید رنگی که جلوش نگه‌داشته بود، میگفت: من خونه بابامو ول نکردم که توی آشغال دست رو من بلند کنی... الهی دستت بشکنه و...

مثل بچه‌های دوساله، یا کسی که بخاطر بارون زیر یه شیروونی کم عرض پناه میگیره، خودش رو چسبونده بود به دیوار و هق هق میکرد. یه دستش رو طوری نگه داشته بود که انگار آسیب دیده یا ضربه خورده.

خودم رو پشت لباس‌های پهن شده‌ی روی بند مخفی کرده بودم، نباید تکون میخوردم که مبادا منو ببینن و بگرخن و صحنه رو از دست بدم و از همه بدتر این دوتا آدم عصبانی بجای دعوا باهم بیان یقه‌ی منو بگیرن که چرا مارو دید میزدی! اما کنجکاوی باعث شد خم شم تا آدم توی ماشین رو ببینم که همون لحظه از ماشین پیاده شد! یه پسر جوون قد بلند با تی‌شرت مشکی. رفت سمت دختره و اصرار کرد بیاد بشینه تو ماشین، وقتی دید صدای ضجه‌های دختره بلندتر میشه و بیشتر داد میزنه که دست به من نزن، چرا منو زدی و... لحنش مهربون شد و میگفت عزیزم حالا بیا بشین تو ماشین...

دختره همینطور زار میزد و با درموندگی میگفت چی شد که به اینجا رسیدیم... چرا اینجوری شد...

بخاطر ناامیدی و بیچارگی محضی که توی صداش موج میزد، بغض کردم! پسره شال مشکی دختره رو کشید روی سرش و کشوندش سمت ماشین. دختره بی‌توجه به آدمایی که از توی کوچه رد میشدن همچنان می‌نالید اما راضی شد بشینه تو ماشین. بعد پسره سرش رو این طرف و اون طرف چرخوند و میخواست به بالا نگاه کنه که منم خودم رو کشیدم عقب تا برم توی خونه، اما پام خورد به بطری دوغ نصفه‌‌ای که مامان گذاشته بود کنار بالکن! و یه صدای تق بلند شد! هول شدم. خودمو پرت کردم تو خونه و با لگد بطری رو پرت کردم اون طرف که بتونم در بالکن رو ببندم! به طرز مهیب و خجالت‌آور و پر سر و صدایی لو رفته بودم! اما خب به هرحال جزای فضولی چیزی جز رسوایی نیست!

صدای رفتن ماشینشون رو که شنیدم خیالم راحت شد و دوباره خودمو انداختم روی مبل ممنوعه...

به این فکر کردم که چی می‌شد همه مثل مارک و کایلی ازهم جدا شن؟ احساس کردم دنیایی که مارک اون سر دنیا توش زندگی میکنه، چقدر معقول‌تر، قشنگ‌تر و بافرهنگ‌تر از دنیاییه که من اینجا توش نفس میکشم! من نمی‌دونم دین اونها چیه اما شاید مارک یا کایلی بعد از یک جدایی دردناک نتونن به قرآن چنگ بزنن و از خدا بخوان به حق همین قرآن طرف مقابلشون به سزای اعمالش برسه، اما می‌تونن مثل اون دختر طفلک از خودشون درحال گریه کردن فیلم بگیرن و برای هم آرزوی مرگ کنن یا حتی تهدید کنن که خودشون رو میکشن تا خلاص بشن! یا مثلا مارک می‌تونه روی کایلی دست بلند کنه و تا میخوره بزنه‌اش و کایلی هم بدبختی‌هاش رو از سر عجز یا برای بدست آوردن ترحم و یا برای جلب توجه توی کوچه‌ها داد بزنه... اما چرا بجای همه‌ی این کارا برای هم آرزوی موفقیت میکنن و انقدر منطقی، مدرن و با متانت با قضیه کنار میان و از هم جدا میشن؟