ادامه: کلیک

ایستاده بود جلوی فروشگاه، سرش رو انداخته بود پایین و با شوت کردن سنگ‌ریزه‌های کف زمین مشغول بود. گرچه عینک نزده بودم ولی از همون فاصله ‌هم می‌تونستم تیپ داغون و هیکل معمولیش رو تشخیص بدم! اون لحظه اگر می‌دونستم قراره با چه دلخوری و نفرتی ازش خداحافظی کنم و همین مسیر رو برگردم، هیچ‌وقت حاضر نمی‌شدم درخواستش رو برای صحبت کردن قبول کنم!

میرفتم که برای هزارمین بار بهم ثابت بشه بعضی آدم‌ها از دور بد به نظر نمیرسن اما از نزدیک، خیلی خیلی خیلی منزجر کننده هستن! طوری که بوی تعفن افکارشون، خام بودن کلماتشون و زنندگی توقعات و خودخواهی‌هاشون اونقدر حالت رو بهم می‌زنه که احساس میکنی باید تمام محتویات وجودت رو بالا بیاری!

به چند قدمیش رسیدم که سرش رو بلند کرد و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد بابت اینکه حاضر شدم وقتمو در اختیارش قرار بدم، تشکر کرد. محترمانه بهش گفتم عجله دارم و بهتره زودتر حرفش رو بزنه. اما اصرار کرد که بریم یه جایی بشینیم!

از اصرار متنفرم! با کراهت به نزدیک‌ترین صندلی پناه بردم و منتظر موندم حرف بزنه...

موقع حرف زدن نه تنها صداش، بلکه خودش هم می‌لرزید! صورتش سرخ شده بود و مشخص بود زیر فشار استرس داره له میشه...

من آدم بی‌رحمی نیستم. حتی اکثر مواقع از شدت ترحم نمیتونم جلوی بغضم رو بگیرم! اما دیدن ضعف آدم‌ها همیشه باعث نفرتم میشه. نه ترحم و نه دلسوزی، فقط نفرت و انزجار! هیچ خوشم نمیاد ببینم کسی جلوی من و یا جلوی بقیه از خودش ضعف نشون میده و خودش رو کوچیک میکنه.

و خب از سر و کول پسری که چند وجب اون طرف‌تر روی صندلی نشسته بود، فقط ضعف می‌بارید و ضعف! وقتی که سعی میکرد با کلمات بریده بریده و صدای آروم بگه که دوساله یواشکی عاشق منه، با قیافه مچاله شده نگاهش میکردم و سعی میکردم خودمو متعقاعد کنم که این پسر خجالتیه! در صورتی که در عرض چند ماه گذشته همین پسر خجالتی، در نهایت پررویی بلندگو دستش گرفته بود و دانشکده رو پُر کرده بود که من خانوم دال رو زیر نظر دارم و میخوامش! حالا پیش من شده بود موشِ لرزونِ کم‌رو!

میگفت: من شمارو مدت زیادی زیر نظر داشتم، میدونم که چقدر خانوم و باهوش هستین، میدونم خونتون فلان جاست، پدر و مادرتون فلان جا تدریس میکنن، و تازه هم از سفر اومدین! چندبار سعی کردم با واسطه بهتون احساسم رو بگم اما شنیدم که شما گفتین با خانواده بیام. و...

برای من فهمیدن اینکه میتونم به یه نفر جواب مثبت بدم یا نه، خیلی ساده‌اس. اینطوریه که به چهره‌اش و مدل حرف زدنش نگاه میکنم و اگر در مجموع احساس خوبی نسبت بهش داشته باشم یعنی میشه رفت برای مراحل بعد مثل شناسایی اخلاق و اعتقادات و...

و حالا این پسر توی اولین مرحله از نظر من ناموفق بود! ازش بدم میومد. با تمام وجود. با این حال سعی کردم منطقی باشم، درست نبود حاضر نشم یه فرصت بهش بدم. گفتم: اولا که خیلی کار اشتباهی کردین که قبل اینکه نظر من رو بدونین شروع کردین به تحقیقات و جار زدن این موضوع پیش همکلاسی‌ها و دوستای من! دوما کی این اطلاعات رو به شما میده؟ از کجا میدونین ما سفر بودیم؟ از این موضوع فقط خانواده‌ی من باخبرن و بس. سوما من قبلا هم گفتم با خانواده‌تون تشریف بیارین! اون وقت اگر اوناهم موافق بودن، می‌تونیم بیشتر حرف بزنیم.گرچه میدونم پدر و مادرمم مثل خودم مخالفن چون همونطور که قبلا سعی کردم به اطلاعتون برسونم، اینکه شما و خانوادتون شهر دیگه‌ای هستین یه مشکل جدیه.

همش بهانه بود! فقط میخواستم از سر بازکنمش طوری که دیگه هیچ وقت ریخت نحسش رو نبینم! اما شروع کرد به دلیل آوردن برای راضی کردن من که فاصله مهم نیست و حاضره بیاد تو همین شهر زندگی کنه و...

دائم به ساعتم نگاه میکردم. با بی‌تابی بهش گفتم باشه به هرحال با خانواده‌ام صحبت کنین. من باید برم دیرم شده!

گفت: خب من هنوز دفاع ارشدم رو انجام ندادم، کار قطعی ندارم، بیام خواستگاری چی بگم؟

از شدت عصبانیت دندونام بهم قفل شده بود! یه پسر بی‌ریخت شهرستانی کنارم نشسته بود و میگفت دوستت دارم اما درعین حال پرو پرو تو صورتم نگاه میکرد و میگفت بیام خواستگاری چی بگم!

با انزجار و لبخندی که از روی ناچاری بود نگاهش کردم و گفتم این دیگه مشکل شماست!

جواب داد میدونم، بخاطر همین چون میدونم ممکنه شما خواستگارهای دیگه‌ای هم داشته باشین ازتون یکم زمان میخوام. مثلا یک سال... که تو این مدت بتونم کارم رو اوکی کنم و ارشدم رو بگیرم و شما هم تو این مدت یه جورایی تضمین به من بدین.

دلم میخواست بهش بگم: درباره‌ی خودت چی فکر کردی نکبت احمق؟ یه سال پای تویی که حالم از ریخت زشتت بهم میخوره واستم که چی بشه؟ کاش می‌تونستم همون موقع بهش بگم که جوابم چقدر منفیه! و فرقی هم نمیکنه بهترین کار دنیا رو داشته باشه یا هر شرایط خوب دیگه‌ای!

اما جواب دادم: من اولین باره شمارو میبینم! حتی نمیشناسمتون. نمیتونمم بهتون قول یا اطمینانی بدم. مشکل کار و سربازی و درس و هرچیز دیگه‌ای هم به خودتون مربوطه نه من. 

خیلی خودمو کنترل میکردم که بهش فحش ندم! گفت: آره خب حق با شماست ولی من دو سال عاشقتون بودم چطور می‌تونین انقدر ساده از کنار قضیه رد بشین و...

دیگه حوصله‌ام سر اومده بود تو دلم گفتم میخواست نباشی! بلند شدم و گفتم: ببینین آقای فلان، من حرف اول و آخرم همونیه که گفتم. میتونید با خانواده تشریف بیارین اون وقت اگه صلاح بود بیشتر آشنا میشیم. من دیگه باید برم. 

دنبالم راه افتاد. حالم بهم میخورد از اینکه تو دانشگاه منو با این تیکه‌ی لجن ببینن! شاید کاراش اشکال چندانی نداشت. شاید اونقدرا غیرقابل تحمل نبود، ولی من ازش متنفر شده بودم!

تاپارکینگ اومد دنبالم. اصرار میکرد که میشه حداقل توی اینستا پیام بدم بهتون؟ میگفتم نه، ولی دست بردار نبود! با کراهت سری تکون دادم که باشه بابا پیام بده. با خودم فکر کردم چه بهتر! با پیام خیلی راحت‌تر میتونم بهش بگم که حالم ازش بهم میخوره!

بعد وقتی پیام داد بهش گفتم که چقدر اون تحقیقات کذاییش اذیتم کرده و کارش اشتباه بوده! و سعی کردم بهش بفهمونم که قلبا راضی به آشنایی باهاش نیستم. و دیگه هم جوابشو ندادم.

روزای بعد وقتی مجبور شدم برای تحویل پروژه برم دانشگاه دوباره دیدمش. دنبالم توی راهرو راه افتاد. با تشر بهش گفتم این کارت مزاحمته! اگر بازم جلوی من رو توی دانشگاه یا هرجای دیگه‌ای بگیری مجبور میشم طور دیگه‌ای برخورد کنم!

اما مثل کنه پاپیچم شده بود. هی میگفت ببخشید من نمیخواستم ناراحتتون کنم و منو بد راهنمایی کردن که چطور باید پا پیش بذارم و... بهش توجه نمیکردم. یهو گفت فقط میشه بگین دلیل این همه تنفرتون از من چیه؟

کلافه شده بودم و فقط میخواستم از شرش خلاص شم. وسط دانشکده واستادم و مثل اتفاقات توی فیلم هندی، بهش گفتم من به کس دیگه‌ای فکر میکنم. خدافظ!

با فکر کردن به صحنه‌ی پیش اومده و نگاه چپ چپ پسری که اون لحظه از کنارمون رد می‌شد هم خنده‌ام میگرفت و هم چندشم می‌شد! من واقعا سعی کردم منطقی باشم اما آخر قصه خیلی تخیلی و هندی و درام‌گونه پیش رفت!

بعد از اون ماجرا چند باری با ای دی‌های مختلف بهم پیام داد و گفت تو دلمو شکستی و نظرت هروقت عوض شد من هستم و... منم هربار بلاک کردم. تا اینکه یکی دو ماه بعد دوباره تو دانشکده دیدمش! صورتش رو جوری ازم برگردوند که انگار من ازش خواستگاری کردم و اون حواب رد داده!

هنوز با فکر کردن بهش اعصابم بهم میریزه و حالم بهم می‌خوره و نمیفهمم چرا بعضی از آدما بابت احساس عشق یا علاقه‌ای که بهت دارن، ازت طلبکارن و فکر میکنن خیلی بهت لطف کردن یا باید حتما این حس دو طرفه باشه!