صبح وقتی جلوی آینه‌ی مقنعه‌ی مشکیم رو مرتب می‌کردم با خودم فکر کردم وقتی بعد از تحویل پروژه‌ای که مدت‌ها وقتم رو گرفته و مانع از فارغ‌التحصیلیم شده، از اتاق استاد بیام بیرون، بالاخره بعد از سال‌ها و ماه‌ها انقدر احساس سبکی می‌کنم که می‌تونم تمام مسیر رو تا خود خونه پیاده برم و از هوا، از شلوغی خیابون، از صدای بوق ماشین‌ها، از گرمای خورشید و از تک تک نفس‌هام لذت ببرم و به محض رسیدن به خونه با بهترین توصیف‌هایی که می‌تونم، توی وبلاگم از حس رهاییم بنویسم.

ولی بعد از هفته‌ی طولانی و پرماجرایی که داشتم، امروز وقتی از اتاق استاد اومدم بیرون به لطف یه آدم نه چندان محترم، نه تنها احساس سبکی و راحتی نمیکردم بلکه سنگین‌تر از همیشه بودم. انقدر سنگین و عصبی و خسته که به زحمت خودم رو تا دم در دانشگاه رسوندم تا توی ماشین بابا بشینم. و تمام مسیر با هر قدمی که برمی‌داشتم و بعد هر نفسی که می‌کشیدم به خودم و به شانس مزخرفم و به زندگی نکبتم لعنت می‌فرستادم.

همین روزها باید خونه رو عوض کنیم. دل کندن از پنجره‌ی رو به پارکی که می‌تونستی از پشتش هر روز یه داستان رو دنبال کنی و برای هر آدمی یه قصه بسازی به خودی خود آسون نیست، و کمبود وقت برای گفتن حرف‌های نگفته و نوشتن داستان‌های ننوشته‌ای که روی دلم سنگینی میکنه، تحمل اوضاع رو سخت‌تر میکنه.